Friday, February 28

مستيم،مستيم،مستيم
مستيم و دانيم هستيم.
ای چو من بر زمين اوفتاده،
برخيز،شب ديرگاه است،
برخيز !

Thursday, February 27


and the Dedication goes to.... MYSELF !






هرچی تو اين گلوم گير کرده بود و نمی دونستم چه جوری بگم رو وبگرد به بهترين نحو گفت.
فقط من يک سوال دارم:
تو ؛
چه جوری می تونی حرف از دوستی بزنی وقتی خودت اولين شرط يک ارتباط يا هرچی که اسمش رو ميشه گذاشت رو،رعايت نمی کنی؟

Tuesday, February 25

وقتی نتوانستم بخوابم
ياد گرفتم بنويسم.
ياد گرفتم بنويسم،
چيزی که يک نفر مثل خودم
در شبهائی اين چنين
بتواند بخواندش!
احساس می کنم که قايقم
شکسته،فرو نشسته به گِل
و ديگر چيزی اتفاق نمی افتد.
هيچ چيز...سکوت...امواج...
چيزی اتفاق نمی افتد؟يا اينکه همه چيزی اتفاق افتاده است؟؟
نمی دانم..

امشب به خودم گفتم:
- بايد خودت شروع کنی ! تا کی می خواهی منتظر اتفاق باشی؟
کاری کن،از جائی شروع کن..خواهی ديد که اتفاقی می افتد.. خودش ادامه پيدا می کند...بايد ادامه پيدا کند!
- از کجا شروع کنم؟
- از اين کمدها..از اين کشوها..از اين کاغذها و از اين خرت و پرت هائی که هميشه جمع می کنی و هيچوقت دور نمی ريزی!
و شروع کردم.
و هر سطر بر کاغذی ،مرا به زمانی برد.
و هر طرح بر صفحه ای ،مرا به جائی کشيد.
و هر يادگار نوشته بر ورقی،مرا به دورانی برد.
زمانی..جائی..دورانی..در گذشته ها .
و حال،
کاغذها..برگها..طرح ها..نقاشی ها..دفترها..شعرها..عکسها..بريده های مجله و روزنامه ها..يادگاری ها..نامه ها..کارتها..گلهای خشکِ بد قواره و...
همه و همه دوره ام کرده اند ،
و من ؛
می خوانم ،لبخندی می زنم،اخمی می کنم ،به فکر فرو می روم ،در خاطره ای غرق می شوم ،مکثی می کنم....
و پاره می کنم !
می خوانم و پاره می کنم،يکی بعد ديگری..
پاره..بعدی..پاره..بعدی...پاره..بعدی..پاره..بعدی..
....
شايد وقتی همه اين گذشتهها را پاره کردم
به آينده برسم.
شايد... .

Monday, February 24

ما چيستيم؟!
جز مولوکولهای فعالِ ذهن زمين،
که خاطرات کهکشان ها را مغشوش می کنيم؟؟

Sunday, February 23





Saturday, February 22

هی تو!
با تو ام ؛
تو گوش می دادی
اما مرا نمی ديدی
... .

Friday, February 21

جمعه ساکت
جمعه متروک
جمعه چون کوچه های کهنه،غم انگيز
چمعه انديشه های تنبلِ بيمار
جمعه خميازه های موذی کشدار
جمعه بی انتظار
جمعه تسليم...*
ماه

م = من
ا = او
ه = هيچکس!

Thursday, February 20

چنين غمگين و هايا های
کدامين سوگ می گرياندت،ای ابر شبگيران اسفندی؟
اگر دوريم،اگر نزديک
بيا با هم بگرييم
ای چو من تاريک!*
تِنِسی تاکسيدو هرگز شکست نمی خورد!
در انتهای ردی تازه بر برف
هراسی دور می شود
وقتی که تنها و گمنام
سنگين ترين برف سال را
بر شانه می برد.*

Wednesday, February 19

امشب
من و غورباقه سبز نشستيم با هم لبی تر کرديم !
هی ريختم، خورد.
هی ريخت، خوردم!
هی ريختم، خورد.
هی ريخت، خوردم..!
غورباقه زد زير آواز:
افسر زندون مرا دائم ملامت می کند
(هيک..غورر..هيک..)
من از عقرب نمی ترسم ولی از سوکس(سوسک) می ترسم....

حالا مگه بی خيال ميشد !
خلاصه دلمون هوایِ هوای بيرون رو کرد،زديم تو خيابونها
گفتيم بدِ اگه به برف سلامی نکنيم.
بعد همه جا يخ بود
ما هم قر تو کمرمون فراوون.
آی والس رقصيديم با هم
آی حال داد،
آی قر داديم
آی چرخيديم
آی سرخورديم
آی حال داد.
....
نصفه شب
که مست و لول و خراب وخسته ومفرح
اومديم انداختيم بيايم تو کوچه،بيايم خونه لالا کنيم
کوچه ها تاريک بودند و دکونها بسته !
نه،...يعنی ليز بودند و ما مثل خر سر خورديم.
يک تير چراغ برق که فکر کنم حالش از ما بهتر بود اومد بخوره تو مخ ما
که غورباقه سبز به موقع جا خالی داد،دستِ منم گرفت کشيد کنار.
- تيرچراغ بی جنبه!اندازه ات رو بدون، الاغ!
بعد هرچی جون کنديم نتونستيم کوچه رو بريم بالا،
هی من سرخوردم،هی غورباقه سر خورد.
هی غورباقه سر خورد،هی من سرخوردم.
غورباقه گفت:بيا همينجا بخوابيم،زير برف بايد خوابيد!
گفتم بی خيال:در دستشوئی آوائی است که مرا می خواند!
خلاصه،
آخر قصه من بودم و يک بيل که باهاش- جون عمه ام- برفهای وسط کوچه رو پارو می کردم،راه باز کنم
و غورباقه سبز که با تير چراغ برق، رفيق جون جونی شده بود،بهش تکيه داده بود
مسابقه گذاشته بودند،هی اين جلو پای اون بالا می آورد،هی اون جلو پای اين..
اون وسط هام اگه وقت می کردند،
دو صدائی واسه من و بيل و برف و کوچه و همسايه های خواب و لابد خدا، می خوندند:
- افسر زندون مرا دائم ملومت می کند
- ناز نفست ..
- من از عقرب نمی ترسم ولی از سوکس می ترسم..
.......


Tuesday, February 18

همين که ابر دور شود
تا يک لحظه ماه را ببينم
مرا بس
از اين همه نور بی کران !*

Monday, February 17

اين هم نتيجه مفرح بودن زياد !
نصفه شبی از نصفه شبهای شمال .
برخودِ
پژو 206 ای که فقط 6اش باقی مونده


و
DAEWOO ای که فقط يک WOO ازش مونده!



راستی تا حالا ماشين از اين زاويه ديده بودی ؟

برف.. برف.. برف
هوررا!
می دونی چرا انقدر از برف خوشم مياد؟
چون همه اون مناظر اطراف،که بر اثر هر روز ديدن انقدر تکراری شدند که ديگه به چشم نميان
يا اگر هم که بيان،به نظر زشت و عنق اند،
شکل عوض می کنند.
ديگه هيچی اونجوری که بود نيست.
همه چيز شاداب و تميز و نو جلو می کنه،
و مناظر صدات می کنند که بيا ما رو ببين،
بيا هوا رو بو بکش،
بيا نو شو!
گوش کن!
می شنوی؟

Sunday, February 16



در تمام طول تاريکی
ماه در مهتابی شعله می کشيد
ماه
دل تنهای شب خود بود
داشت در بغض طلائی رنگش ميترکيد...
زندگی به يک مو بنده.
يک روز هستی،
روز بعد نيستی.
به همين سادگی!
يک روز خودت رو در قعر سياهترين چاه حس می کنی
روز بعد شناور بر پر ابرها !
گاهی کم اهميت ترين اتفاقها
ميتونه ببردت تا اون بالا بالاها،يا که اون پائين پائين ها !
پس آويزون هيچ حسی نشو
که پايدار نخواهد بود.
همون جور که يکروز می تونی
Six Feet Under باشی
يک روز هم می تونی
با خيره شدن به آتش
در شبی پر ستاره
با ماه ای کامل بالای سرت
با صدای جرق جرق هيزمها
بوی نم
هوای تازه
صدای موج دريا کمی اونورتر
و سکوتی که حتی ميتونی صدای فکر کردنت رو هم بشنوی،
آروم بشی
حس کنی که زنده ای
و می تونی زندگی کنی
راههای تازه ای هم هست
شادی هائی هم هستند که گوشه هائی از زندگی قايم شدند
بايد بگردی
و نگاهت رو به بالا متمرکز کنی
نه به زيرِ پاهات !

اينها رو گفتم که يادم بمونه...
همين !


Saturday, February 15

اجالتا ، من و لباسهام و ساکم، بريم در ماشين رختشوئی
زودی خدمت ميرسيم !

Monday, February 10

بزن بريم يک جای سرسبز..
امسال ولنتاين رو يک مدل ديگه برگذار کنيم،
ببينيم چی ميشه...
اينم سند جنايتی که امروز برای من اتفاق افتاد!
با وجود بليت،به علت يک کوچولو تاخير آقاهه راهم نداد تو..
آی آدم يک جاش می سوزه!
آی می سوزه...



راستی يادم رفت بگم که اين فيلم لعنتی واسه من 1600 تومن خرج برداشت!
600 تومن بليت
+
5000 تومن رفت
+
5000 تومن هم موقع برگشت،در نهايت بدجنسی جريمه طرح ترافيک شدم!
فکر کنم اين فيلم گرونترين فيلم نديده جشنواره تا به حال بوده باشه!

- علی کجاست؟
- تو باغچه.
- چی ميچينه؟
- آلوچه !
آلوچه باغ بالا.
جرئت داری؟بسم الاه !
اينم واسه خودش حکايت جالبیِ !
ياد اون دوران هم بخير..





سرکار خانم اسمعيلی
نادبيرِ نامحترم وقايع نگاری:
FUCK YOU
و به عبارتی ديگر
Je te Baise

آخيش..سبکتر شدم!
اگه تو روت نمی تونم بگم
اينجا که ديگه می تونم بهت پارس کنم؟

Sunday, February 9



بيا ره توشه برداريم.
قدم در راه بگذاريم.
بسوی سرزمينهائی که ديدارش،
بسان شعله آتش
دواند در رگم خونِ نشيط زنده بيدار
نه اين خونی که دارم
پير و سرد و تيره و بيمار...
هر شب به قصه دل من گوش می کنی
فردا مرا چو قصه فراموش می کنی!*

When I'm a Good Dog,They Sometimes Throw Me a Bone In !

Saturday, February 8


Untitled





Et moi je suis tombé en esclavage
De ce sourire, de ce visage
Et je lui dis emmène moi
Et moi je suis prêt à tous les sillages
Vers d'autres lieux, d'autres rivages
Mais elle passe et ne répond pas
Les mots pour elle sont sans valeur
Pour moi c'est sûr, elle est d'ailleurs
....


من در جستجوی قطعه ای از آسمان پهناور هستم
که از تراکم انديشه های پست، تهی باشد.

Friday, February 7

گاهی دلم برای يک روشنفکر تنگ ميشود.
تعريف ديکشنری را درباره اش خوانده ای؟
موجود افسانه ایِ غريبی است!!
انگار که
يک عالمه تيکه پازل جلومِ
هی سعی می کنم
سعی می کنم
اين تيکه های پازل رو جور می کنم
کنار هم می چينم
بعد تا مياد تموم شه
يکی مياد
يه فوت گنده می کنه زيرش،
همه اش
هرچی جور کرده ام و کنار هم چيده ام
ميره هوا!
تمامش دوباره به هم ميريزه..
و باز از اول..



امشب قدری مرده ترم..
پس ليوانم رو برمی دارم،
چند تا تيکه يخ می اندازم توش
پرش می کنم از محلول شب !
شال و کلاه می کنم
ميرم پشت بوم.
هوا سرده..
ولی هر قلپی که از محلولم می خورم
گرمتر ميشم
و بيشتر در سياهی شب،حل ميشم.

من از کجا می آيم؟
من از کجا می آيم،
که اين چنين به بوی شب آغشته ام؟

اين همه آدم،اين همه خونه
اين همه داستانهای مختلف زندگی،
اين همه چراغ که سو سو می کنه،
تعدادشون از ستاره ها هم بيشتره !
ستاره ها،
ستاره هايی که به نظرم ديگه اون نور و جذابيت سابق رو ندارند.

شب انقدر عظيمِ
انقدر حجم داره
که می تونه تو رو
فکرهاتو
دردهاتو
در خودش حل کنه.
و اگه محلول شب هم داشته باشی
ديگه بيشتر حل ميشی....



چراغی به دستم
چراغی در برابرم،
من به جنگ سياهی می روم....
آه
من
حرام شده ام!

Thursday, February 6

امروز زنی ديدم.
زنی تنها،
که هر شبِ جمعه واسه خودش فاتحه می خونه!
می گفت:آخه من کی رو دارم که وقتی مردم برام فاتحه بخونه؟

دلم از درک عمق تنهايی گرفت.
عجب روزگاریِ.
حتی اين برنامه جشنواره هم با من سرِ ناسازگاری داره.
انقدر سوسولی شده که ديگه نه ميشه هی از اينور اونورش کرد،
نه چرق چرق و خش خش می کنه
نه ميشه دورِ اسم فيلمها دايره رنگی رنگی کشيد.
هی هی هی..از دست اين روزگار.

Wednesday, February 5

هر زنی در زمين
به يک صدای هوشيارانه...
و عميق نياز دارد.
کاستن
از درون کاستن
کاسه
کاسه ئی در خود کردن
چاهی در خود زدن
چاه
و به خويش اندر شدن
به جست و جوی خويش...
آری
هم از اينجاست
فاجعه کاغاز می شود:
به خويش اندر شدن
و سرگردانی
در قلمرو ظلمت...*

Tuesday, February 4

وب لاگ تکونی!

Monday, February 3







Six Feet Under
هم بايد جای 5 ستاره ای باشه ها !
يکهو دلم خواست يک فلوت داشتم
و البته خيلی خوب بلد بودم بزنم.
ميرفتم يک گوشه خلوت
بالای يک تپه سبز
زير يک درخت
آی فلوت ميزدم
آی واسه دلم فلوت ميزدم..
(چند تا گوسفند تپلی هم اگه اون گوشه تصوير بودند،اشکالی نداره...)

Sunday, February 2





عجيب ..سرد..تنها..گود..و در عين حال آروم بود.
روی يک سکو
دراز کشيده بودم
يکذره مرده بودم
کمی عقب تر جمعيتی جمع بودند
به من نگاه می کردند و در گوش هم پچ پچ می کردند.
صداها رو به صورت همهمه می شنيدم ولی کاملا می فهميدم کی چی می خواد بگه.
همه جا تاريک بود،
فقط رگه های نوری سفيد، ازفاصله بين پرده ها افتاده بود توی اتاق سياه...و روی صورت آدمها..
من مرده بودم
يا داشتم ميمردم
همه چيز بستگی به آدمهايی داشت که اونجا بودند.
مثل کارتون ها، يک مستطيل20%-20% درجه بندی شده،تا حداکثر ظرفيت100% کنارم بود،
قضيه از اين قرار بود که همه اونجا بودند،تا هرکس که می خواد بياد و 20% از خودش رو بهم بده.
نه از جونش..بلکه فقط به اندازه 20% بهم انگيزه بده،
اميد،همراهی،همدمی،دلگرمی،عشق،محبت،پشتيبانی و ..چه ميدونم چی بده.
هرکی حداقل 20%...يعنی فقط 5 نفرناقابل تا 100%..
می دونستم که همه چيز به اونها بستگی داره.
اگه 100% کامل ميشد..زنده ميشدم.
اگه 100% کامل نميشد،مرده می موندم.
زنده شدن برام مهم نبود
مرده بودن،يه جورائی آرامش داشت.
برام مهم نبود چی ميشه..
می خواستم هرچه زودتر،هرچی می خواد بشه بشه..
تا دوباره با خلوت خودم تنها باشم.
تنها يک چيز برام جالب بود.
آدمهای اون گوشه،دودل بودند..دست دست می کردند..کسی جلو نمی اومد..همديگر را به جلو هل می دادند...
وقتی رو چهره هاشون دقت کردم،ديدم
همه اونهائی که فکر می کردم بايد اول صف باشند،اون ته مه ها خودشون رو قايم کرده بودند،يکيشونم که اصلا نبود.
خنده ام گرفت.
از خودم،از اونها،از بی حساب کتابی همه چيز..ازنفهميم..از کار دنيا..از همه کسی و بی کسی...
بعد بيدار شدم..
يا بيدار بودم،تازه خوابم برد؟؟
نمی دونم..
نمی دونم اون موقع خواب بودم،الان بيدار شدم..يا بيدار بودم..الان خوابيدم..
نمی دونم...
ديگه حتی نمی خواهم بدونم...

- گوش کن :
در زندگی زخمهايی هست که مثل خوره ،روح را آهسته و در انزوا می خورد.
- خوب اينکه همون داستان قديمیِ..
- اين دردها را نمی شود به کسی اظهار کرد.
- اينم همون بدبختی هميشگيه.
- اينجاش رو گوش کن:
تنها داروی آن فراموشی، توسط شراب ؛ و خواب مصنوعی بوسيله افيون و مواد مخدر است !
حاليته؟
- اين همه صغرا کبرا چيدی اينو بگی؟من که از اول می دونستم دردت چيه !
- اِ..چيه؟؟؟
- .....
کلاج(يا کلاچ؟)..خلاصه..کلاج ..ترمز..دنده يک..دنده دو...کلاج ..ترمز..دنده يک..دنده دو...
کلاج ..ترمز..دنده يک..دنده دو...کلاچ ..ترمز..دنده يک..دنده دو...
آهای مرتيکه الدنگ اين چه وضع رانندگيه؟گاريچی..
کلاج ..ترمز..دنده يک..دنده دو..کلاج ..ترمز..کلاج ..دنده يک..دنده دو....ترمز!
نهايت فعاليت بيرونی امروز من بود + سردرد!
گفتم که بعدا نگی، نيلگون چرا خونه نشين شدی؟؟