Sunday, February 2





عجيب ..سرد..تنها..گود..و در عين حال آروم بود.
روی يک سکو
دراز کشيده بودم
يکذره مرده بودم
کمی عقب تر جمعيتی جمع بودند
به من نگاه می کردند و در گوش هم پچ پچ می کردند.
صداها رو به صورت همهمه می شنيدم ولی کاملا می فهميدم کی چی می خواد بگه.
همه جا تاريک بود،
فقط رگه های نوری سفيد، ازفاصله بين پرده ها افتاده بود توی اتاق سياه...و روی صورت آدمها..
من مرده بودم
يا داشتم ميمردم
همه چيز بستگی به آدمهايی داشت که اونجا بودند.
مثل کارتون ها، يک مستطيل20%-20% درجه بندی شده،تا حداکثر ظرفيت100% کنارم بود،
قضيه از اين قرار بود که همه اونجا بودند،تا هرکس که می خواد بياد و 20% از خودش رو بهم بده.
نه از جونش..بلکه فقط به اندازه 20% بهم انگيزه بده،
اميد،همراهی،همدمی،دلگرمی،عشق،محبت،پشتيبانی و ..چه ميدونم چی بده.
هرکی حداقل 20%...يعنی فقط 5 نفرناقابل تا 100%..
می دونستم که همه چيز به اونها بستگی داره.
اگه 100% کامل ميشد..زنده ميشدم.
اگه 100% کامل نميشد،مرده می موندم.
زنده شدن برام مهم نبود
مرده بودن،يه جورائی آرامش داشت.
برام مهم نبود چی ميشه..
می خواستم هرچه زودتر،هرچی می خواد بشه بشه..
تا دوباره با خلوت خودم تنها باشم.
تنها يک چيز برام جالب بود.
آدمهای اون گوشه،دودل بودند..دست دست می کردند..کسی جلو نمی اومد..همديگر را به جلو هل می دادند...
وقتی رو چهره هاشون دقت کردم،ديدم
همه اونهائی که فکر می کردم بايد اول صف باشند،اون ته مه ها خودشون رو قايم کرده بودند،يکيشونم که اصلا نبود.
خنده ام گرفت.
از خودم،از اونها،از بی حساب کتابی همه چيز..ازنفهميم..از کار دنيا..از همه کسی و بی کسی...
بعد بيدار شدم..
يا بيدار بودم،تازه خوابم برد؟؟
نمی دونم..
نمی دونم اون موقع خواب بودم،الان بيدار شدم..يا بيدار بودم..الان خوابيدم..
نمی دونم...
ديگه حتی نمی خواهم بدونم...