Wednesday, February 19

امشب
من و غورباقه سبز نشستيم با هم لبی تر کرديم !
هی ريختم، خورد.
هی ريخت، خوردم!
هی ريختم، خورد.
هی ريخت، خوردم..!
غورباقه زد زير آواز:
افسر زندون مرا دائم ملامت می کند
(هيک..غورر..هيک..)
من از عقرب نمی ترسم ولی از سوکس(سوسک) می ترسم....

حالا مگه بی خيال ميشد !
خلاصه دلمون هوایِ هوای بيرون رو کرد،زديم تو خيابونها
گفتيم بدِ اگه به برف سلامی نکنيم.
بعد همه جا يخ بود
ما هم قر تو کمرمون فراوون.
آی والس رقصيديم با هم
آی حال داد،
آی قر داديم
آی چرخيديم
آی سرخورديم
آی حال داد.
....
نصفه شب
که مست و لول و خراب وخسته ومفرح
اومديم انداختيم بيايم تو کوچه،بيايم خونه لالا کنيم
کوچه ها تاريک بودند و دکونها بسته !
نه،...يعنی ليز بودند و ما مثل خر سر خورديم.
يک تير چراغ برق که فکر کنم حالش از ما بهتر بود اومد بخوره تو مخ ما
که غورباقه سبز به موقع جا خالی داد،دستِ منم گرفت کشيد کنار.
- تيرچراغ بی جنبه!اندازه ات رو بدون، الاغ!
بعد هرچی جون کنديم نتونستيم کوچه رو بريم بالا،
هی من سرخوردم،هی غورباقه سر خورد.
هی غورباقه سر خورد،هی من سرخوردم.
غورباقه گفت:بيا همينجا بخوابيم،زير برف بايد خوابيد!
گفتم بی خيال:در دستشوئی آوائی است که مرا می خواند!
خلاصه،
آخر قصه من بودم و يک بيل که باهاش- جون عمه ام- برفهای وسط کوچه رو پارو می کردم،راه باز کنم
و غورباقه سبز که با تير چراغ برق، رفيق جون جونی شده بود،بهش تکيه داده بود
مسابقه گذاشته بودند،هی اين جلو پای اون بالا می آورد،هی اون جلو پای اين..
اون وسط هام اگه وقت می کردند،
دو صدائی واسه من و بيل و برف و کوچه و همسايه های خواب و لابد خدا، می خوندند:
- افسر زندون مرا دائم ملومت می کند
- ناز نفست ..
- من از عقرب نمی ترسم ولی از سوکس می ترسم..
.......