Tuesday, February 25

احساس می کنم که قايقم
شکسته،فرو نشسته به گِل
و ديگر چيزی اتفاق نمی افتد.
هيچ چيز...سکوت...امواج...
چيزی اتفاق نمی افتد؟يا اينکه همه چيزی اتفاق افتاده است؟؟
نمی دانم..

امشب به خودم گفتم:
- بايد خودت شروع کنی ! تا کی می خواهی منتظر اتفاق باشی؟
کاری کن،از جائی شروع کن..خواهی ديد که اتفاقی می افتد.. خودش ادامه پيدا می کند...بايد ادامه پيدا کند!
- از کجا شروع کنم؟
- از اين کمدها..از اين کشوها..از اين کاغذها و از اين خرت و پرت هائی که هميشه جمع می کنی و هيچوقت دور نمی ريزی!
و شروع کردم.
و هر سطر بر کاغذی ،مرا به زمانی برد.
و هر طرح بر صفحه ای ،مرا به جائی کشيد.
و هر يادگار نوشته بر ورقی،مرا به دورانی برد.
زمانی..جائی..دورانی..در گذشته ها .
و حال،
کاغذها..برگها..طرح ها..نقاشی ها..دفترها..شعرها..عکسها..بريده های مجله و روزنامه ها..يادگاری ها..نامه ها..کارتها..گلهای خشکِ بد قواره و...
همه و همه دوره ام کرده اند ،
و من ؛
می خوانم ،لبخندی می زنم،اخمی می کنم ،به فکر فرو می روم ،در خاطره ای غرق می شوم ،مکثی می کنم....
و پاره می کنم !
می خوانم و پاره می کنم،يکی بعد ديگری..
پاره..بعدی..پاره..بعدی...پاره..بعدی..پاره..بعدی..
....
شايد وقتی همه اين گذشتهها را پاره کردم
به آينده برسم.
شايد... .