Monday, August 26

امروز، از همه لحظه ها واز همه جاها،جايی بودم که شاهد ناخواسته ،تشنج وحشتناک يک معتاد در حال ترک بودم.صحنه ای بود بس وحشتناک که هرگز فکر نمی کردم روزی همچين چيزی ببينم و هنوز اون ده دقيقه تمام نشدنی جلوی چشممه.ده دقيقه ای که از همه ده دقيقه های تمام نشدنی سر کلاس درس هم طولانی تر بود.زمانی که به نظر می رسيد هرگز تموم نميشه!زمانی که نمی دونستم واقعا بايد چيکار کنم؟زمانی که مرگ درست جلوی چشمم بود و می ديدم که مرگ چقدر سريع و ساده می تونه اتفاق بيفته!
خيلی ساده،نشسته بوديم و داشتيم می خنديديم و سعی می کردم بهش بگم که به نظرم از دفعه قبل که ديدمش چقدر بهتر شده و اونم داشت برامون تعريف می کرد که چه حالات و دردها و شب زنده داری هايی کشيده.... که يک دفعه بدون هيچ آهی و مقدمه ای از پشت افتاد..هشت ثانيه اول من اصلا باور نکردم که اين اتفاق واقعا داره ميفته،فکر می کردم اين ادامه تعريف اش از حالات گذشته اش است..
ولی بعد،تنها چيزی که در کادر ديد، چشمهای وحشت زده ام بود،تشنج بود و دستها و پاهای قفل شده و بدن مچاله،فک قفل شده و تشنج وحشتناک بدن وصدای خس خسی که در اون لحظه بنظرم کر کننده و تمام نشدنی بود و در واقع تلاش نا ميدانه ای بود برای يک نفس از لای دندانهای کليد شده و چشمهايی که هر کدوم در يک گوشه حدقه چشم گم شده بود....
شنيدم يکی به من گفت:"يالا پاهاش رو تا حد ممکن بالا بگير،تا خون به مغزش برسه..."
پاهايی که بالا گرفتنشون برای من تا حدی غير ممکن بود،چرا که اين بدن نحيف ۴۲ کيلوای گويی صاحب پاهايی به وزن ۸۰کيلو شده بود...
و اين لحظات عمری طول کشيد و اثری عميق روی من داشت.لحظاتی که مرگ کنار ما ايستاده بود وزندگی بسيار پوچ و احمقانه وساده وکوتاه به نظر ميرسيد...
...............................
و من به اين فکرم که جدا از همه نتايج ديگه،اگر هر کس فقط يکبار از نزديک شاهد همچين زجر ملموس و درد عميقی باشه هرگز راضی نخواهد شد طرف اعتيادی اينگونه بره و راضی بشه که به جسم و روحش يک همچين درد و عذابی تحميل کنه....
هرگز..هرگز....هرگز.....