Friday, August 30

عادت دارم هميشه وقتی يک کتاب رو ميخونم زير اون جاهاييش رو که دوست دارم خط بکشم ويا حتی نظر يا فکرم رو تو حاشيه کتاب بنويسم و اصولا هر جا ميرم کتابی رو که دارم ميخونم با خودم ميبرم...(به همين خاطر خوندن کتاب قرضی،که آدم نمی تونه توش خط بکشه،هيچوقت بهم مزه نميده!) کتابی به نظر من خونده شده وخوب بوده که زير جملاتش حسابی خط کشيده شده باشه . وقتی بعدها دوباره ميرم سر همچين کتابی با خوندن اون جاهايی که زيرش خط کشيده شده،زودی ماجرای کتاب يادم ميفته و از روی حاشيه ها ،مثل دفترچه خاطرات يادم مياد که در زمان خوندن کتاب در چه حال و روزی بودم.
امروز ياد کتاب ابله،داستايوسکی ام افتادم،ابلهی که از همه عاقل ها عاقل تر بود و دوباره نگاه کردن کتابش کلی مزه داد.
اينها چند تا از اون جاهايی که زيرش خط کشيده بودم:

....يقين بدانيد کريستف کلمب هنگامی که آمريکا را کشف کرد غرق در شعف نشد،بلکه خوشحالی او محدود به همان موقعی بود که در شرف کشف امريکا بود!

....آنچه مهم است زندگی و اکتشاف دايمی و خستگی ناپذير زندگی است،نه کشف آن!

....ميل ابراز ابتکار و خروج از دايره عرف و زندگی معمولی جوانان را در دوران جوانی وادار به ارتکاب اقدامات جنون آميز ميکند.

....برای نيل به کمال،نخست بايد از نفهمی شروع کرد،
کسی که زود می فهمد،بدون شبهه بد می فهمد!

از اين آخری خيلی خوشم مياد!