Saturday, November 29

قابي براي تو كه نمي شود دوستت نداشت

براي خودم و او نسكافه درست مي كنم . نسكافة او را با چند قطره آب جوش و شكر داخل فنجان خوب مي زنم تا كف كند . مال خودم را نمي زنم . دلم ميخواهد او كيف كند نه من. با سيني فنجان ها مي پيچم توي هال . نشسته روي زمين و ورقة فلزي را چكش مي زند كه قابي بسازد . دست هايش مردانه است . چكش زدنش هم . نگاهش كه ميكنم ، همه چيزش مردانه است . توي آينه نيم نگاهي به خودم مي كنم . طپش قلب مي گيرم . چقدر زشتم . و چقدر هيچ چيزم زنانه نيست . در برابر آينه ها ضعيفم . هميشه خودم را توي آنها چك مي كنم و هميشه به همين نتيجه مي رسم : “ چقدر زشتم … چقدر زن نيستم … نمي شود مرا دوست داشت …“
سرش را بالا مي گيرد و با محبت نگاهم مي كند. فكر مي كنم چرا اينقدر با من مهربان است . مي گويم : “چرا اينقدر مهربوني ؟ “ . سرش را تكان مي دهد و مي خندد : “ دختر ، كجا مهربونم ؟ من حتي يكبار هم بهت نگفتم دوستت دارم “. با قيافة جدي مي گويم : “ همه چيز كه از زبون آدم معلوم نمي شه . يه چيزايي از نگاه آدم ، از رفتارش مشخصه “ . ته دلم مي خواهم تصديقم كند كه مطمئن شوم دوستم دارد ، ولي او به قيافة جدي و فيلسوفانه ام ، مثل هميشه مي خندد و اشاره مي كند بروم توي بغلش . سيني را مي گذارم روي زمين ، جلوي پاهايش و مي چپم توي سينة گرمش . باز هم نمي فهمم دوستم دارد يا نه .

از ميدان ونك سرازير مي شوم پايين . اينجور پياده روي هاي يكدفعه اي را دوست دارم . احساس رهايي ميكنم . مال خودم مي شوم . مي توانم هركس و هر چيزي را كه عشقم ميكشد نگاه كنم . مي توانم خودم باشم و دنيا مال من . دختري لبة جوي نشسته و چرت مي زند . صورتش را نمي بينم . سرش افتاده بين زانوهايش . انگشت هاي پايش را مي بينم كه توي دمپايي ها ي پاره اش , مثل پاي مرده خشكيده اند . شبحي دور از يك لاك گلبهي را روي ناخن هايش مي بينم . مي لرزم . فكر مي كنم اگر سرش را بلند كند ، صورت خودم را مي بينم. رد مي شوم . دارم توي ويترين يك مانتو فروشي را ديد مي زنم كه كسي بند كيفم را از روي شانة راستم برمي دارد . مي ترسم و آرنجم را به شكمم مي چسبانم كه نتواند كيف را دربياورد . مي خواهم برگردم به طرفش و بگويم : “ چيز بدرد بخوري توش نيست “ كه برمي گردم و چشمان شفاف پر خنده اش را مي بينم . مي زنم زير خنده و مي زند زير خنده و مي گويد : “ ترسيدي؟“ و بي وقفه مي خندد . مي پرسم “ از كي تا حالا پشت سرم هستي ؟“ مي گويد : “ از تو اتوبوس ديدمت . پياده شدم .“ خوشحالم كه باعث خنده اش شده ام . خوشحالم كه از توي اتوبوس مرا ديده . شانه به شانة هم راه مي افتيم . خنده اش آرام مي گيرد و در سكوت توي چشمهايم نگاه مي كند . احساس مي كنم دوستم دارد.

توي رختخواب كنارش دراز كشيده ام و بوي ملايم بدنش را نفس مي كشم . حس خوبي دارم و آرامم . همه چيز خوب است ولي ...پس كي مي فهمم دوستم دارد يا نه ؟ يكدفعه سرم را بلند مي كنم و توي تاريكي توي برق چشمهايش زل مي زنم . دارد با عشق بهم نگاه مي كند كه مي پرسم : “ تو اصلاً منو دوست داري ؟“ و بلافاصله از سؤال خودم پشيمان مي شوم . چه سؤال احمقانه اي . از اين احمقانه تر نمي شود اين سؤال را مطرح كرد . سكوت مي كند و بعد نيم خيز مي شود . با دست ، روي ميز كنار تخت ، پاكت سيگارش را مي جويد و سيگاري آتش مي زند . پك زدنش را كه خيلي مردانه است دوست دارم . پك كه ميزند ، صورتش را توي سرخي آتش سيگار يك لحظه مي بينم . چشمهايش غمگين است و متفكر. منتظرم و دارم به خودم بد و بيراه مي گويم كه آرام مي گويد : “ ديوونه ... تو ديوونه اي “ . منظورش را نمي فهمم . ديوانه ام كه اين سؤال را كردم يا ديوانه ام كه دلم مي خواهد دوستم داشته باشد ؟ ولي چرا دوستم داشته باشد؟ مگر من خودم را دوست دارم ؟ مگر مي شود مرا دوست داشت ؟

توي چشمهاي غمگينش نمي توانم نگاه كنم . داد و بيداد كرده ام . توي خيابان شلوغي هستيم . پشتم را بهش مي كنم . راه مي افتم و عين دختربچه ها ، صداي عصباني ام بيرون مي آيد : “ برو بابا ، تو كه اصلا“ منو دوست نداري ! ... چرا خودت و منو بازي ميدي ؟... از اين سكوتت خسته شدم ...از اين غرورت خسته شدم ... برو وقتي دوستم داشتي برگرد...“ چرا مثل بچه ها شده ام ؟ از خودم متنفرم . ميخواهم اصلاً برنگردم و اصلا“ نگاهش نكنم ولي كنجكاوم اثر حرفهايم را توي نگاهش ببينم . موذيانه سرم را برمي گردانم كه مثلا“ دارم خيابان را چك مي كنم كه مي بينمش گردنش را كمي كج كرده و به زمين زل زده . انگار حواسش اينجا نيست . انگار دارد به چند چيز مختلف فكر مي كند . انگار دارد تصميمي مي گيرد. ولي چه تصميمي؟ خدايا ، يعني دوستم دارد ؟

خدايا , زمان كجاست و من كجا هستم ؟ كمكم كن به ياد بياورم . چيزي به يادم نمي آيد. بيهوده تلاش مي كنم سرم را بلند كنم . بلند نمي شود . چه كار مي توانم بكنم ؟ به جهنم . سعي مي كنم پلك هايم را باز كنم. نمي شود . بدجوري سنگين است . شايد بايد چوب كبريت لايشان بگذارم . كسي سرفه مي كند و انگار صدايش بيدارم كرده باشد ، سرم را كمي بالا مي آورم و پلك هايم را كمي باز مي كنم ، تا حدي كه ببينم كجا هستم . بالا نگه داشتن سرم سخت است و باز نگه داشتن پلكها وحشتناك. آدمها را مي بينم كه توي پياده رو مي روند و مي آيند. انگار با تعجب يا نه ، با ترحم يا نه‌، مثل اينكه با تنفر بهم نگاه مي كنند . برايم مهم نيست . انتظار ندارم با عشق نگاهم كنند. لبة جويي نشسته ام و چيزهايي جلوي پايم پخش و پلاست. سي دي ها و نوارهايم . كتابهايم كه خيلي دوستشان داشتم . كفش هايم و چندتايي كاسه بشقاب بلور. آها... يادم مي آيد . اينها را آورده ام كه بفروشم . ولي مثل اينكه خرت و پرت هاي ديگري هم داشتم. حتماً ازم بلند كرده اند. مهم نيست ، در عوض جلوي پايم مقداري اسكناس و پول خرد ريخته . چقدر مي شود ؟ نمي توانم بشمارمشان . حوصلة اينكه صبر كنم و همه چيزهايم را بفروشم ، ندارم. خدايا ، يعني اين پول قد يه دونه اي ميشه؟ تازه متوجه مي شوم چيزي را توي دست چپم محكم نگه داشته ام . به كندي نگاهش مي كنم و خيلي دير مي فهمم يك قاب فلزي است . قاب قشنگ و خوش ساختي است ، نظيرش را نديده ام . شايد خوب بخرندش . توي دستم مي چرخانمش . پشت قاب چيزي حك شده . چشمهايم را ريز مي كنم كه بخوانمش : “ قابي براي تو كه نمي شود دوستت نداشت “ . متوجه جمله نمي شوم و دوباره مي خوانمش . باز نمي فهمم . آنقدر چشمهايم روي نوشته مي دود كه خسته مي شوم ... خدايا، چقدر سخت است اين پلكها را باز نگه داشتن ! ... پلكهايم بسته مي شوند و سرم به آرامي پايين مي افتد تا مي رسد به زانوهايم . نمي دانم چقدر مي گذرد كه سرم را به لختي بلند مي كنم . قاب را نمي بينم . دست چپم عرق كرده و خالي است . مهم نيست...

* آتوسا قريشی