Monday, January 13

تو را باز يافتم
پس از پرسه زدن های شبانه بسيار
پس از مزه مزه کردن خاطرات فراوان
پس از بی قراری های نفس گير بی شمار
پس از تنهايی های تمام نشدنی
تو را
از ميان ورق ورق دفتر گذشته ها
باز يافتم.
با هم؛
دوستی کرديم،عاشقی کرديم
ساعات بی شماری حرف زديم،روزها از هم بی خبر بوديم
نزديک بوديم،دور بوديم
با هم خنديديم،گريستيم
با هم شادی کرديم،بی حوصلگی و غرغر کرديم
هرچه بود،همه چيز نبود
ولی خيلی چيزها بود.

دنگ ..دنگ..دنگ

ناگهان زمان با هم بودن تمام شد.
بدون هيچ اخطاری-بدون مقدمه ای-بدون دليلی-بدون حتی اتفاقی!
فقط يکباره متوجه شدم،سايه تو،کمرنگ و کمرنگ تر می شود...
آن نور کوچکی که در تاريکی شب دلم،
در دنيای روياهای شبانه روحم،روزنه ای باز کرده بود،
ناگاه ناپديد شد.
حال من،
باز تنها مانده با شبِ بی روزن
موهايم را به باد می سپارم
و چشم به دل شب می دوزم،تا شايد
باز
تو را
باز يابم .