Saturday, January 25

پشت يک چراغ قرمز طولانی بودم که يکهو توجه ام رو به خودش جلب کرد.
پيرمرد کوری بود که می خواست از عرض خيابون رد بشه،ولی تراکم رفت و آمد ماشين ها،مرددش کرده بود.
به خودم گفتم،حالا چقدر بايد صبر کنه،سعی کنه،تا آخرش سالم يا نا سالم از اين خيابون رد بشه.
دلم براش سوخت.به اين فکر افتادم که واقعا چقدر سخته آدم نتونه ببينه.چه کارهای ساده ای می تونه برای آدم از معضلات زندگی باشه.
مشکلات من مشکل اند يا مشکلات اين؟
تو همين فکرها بودم که ديدم يک خانم ميانسال با چندتا کيسه خريد که چند لحظه قبل از طرف مقابل خيابون اومده بود،با ديدن پيرمرد،جلو اومد، دستش رو گرفت،ازش پرسيد که می خواهد از خيابون رد بشه؟ بعد از خيابون ردش کرد و دوباره برگشت اين سمت و رفت ...
همين..
ولی همين،همينِ ساده،همچين منو برد به يه دنيای ديگه،که با صدای فرياد و بوق ماشينهای پشت سر به خودم اومدم.
اين کمک ساده يا حتی وظيفه همگانی اونقدر منو تحت تاثير قرار داده بود که کلی تعجب کردم.
با خودم فکر کردم،يعنی در دنيای ماشينی و گرفتاری های روزمره،انقدر انسان دوستی و دست ياری به هم نوع دادن و به فکر ديگری بودن کم شده ،
که ديدن همچين صحنه ای ساده،به چشم مياد و آدم رو جلب می کنه و نادر به نظر می رسه؟
آره؟
نه؟
شايد آره،
شايدم نه!
فقط می دونم منو تحت تاثير قرار داد.