Thursday, December 25

بوی عجیبی است..
بوی زنی که آتش گرفته است ..


امشب انگار از جنون هر شبه خالی ترم
در سایهء خیال آرام بخش تو
آرامشی عتیق را انتظار می کشم .

چمدانها بسته
پنجره ها بسته
درها قفل
نکند برف سیاه زمستانه از سوراخی نفوذ کند ؟

بيرون برف می باريد
ساعت 5 بود که از کافه بيرون آمدم.
و هنوز نمی دانم چرا ، پیرمرد ژنده پوش مرا به گوشه ای کشید
و در گوشم آهسته زمزمه کرد :
" چه بسيار عشق ها که دوشيزه می ميرند ."

مهم نيست
فنجان قهوه ام
وعدهء افقی روشن را به من داد .