شبی دلگير
روزگارِ مرگ ِ رويا
در کنج اتاق
سقفِ کوتاه ِ آرامش
ليوان قهوه ای تلخ -آن گوشه -
سيگاری نیمه سوخته در دست
سوالی بی جواب در ذهن .
از سایه ای در رویایم پرسیدم ؛
صدای خش خش خشکِ حنجره ای خالی ، تنها جوابم بود .
از مهتاب پرسيم ،
بدون کلامی ، از لای پنجرهء نيمه باز رفت .
ز آینه پرسیدم ؛
جوابی تند بر من برگرداند .
به می گفتم ؛
مرا همی خمور نمود .
ليک نه این جواب من بود و نه آن .
چه بود ؟
خودم دانم و خدا
و شاید حتی
هیچکدام !