با خود عهد کرد
روزی که اولين قطرهء باران
خاک رنگ پريده را بارور سازد
بيلچه ای در دست می گيرد
و در دل اين زمين ويران
بذری نو می کارد .
او فراموش کرده بود
سردی شبهای سرد را
ناتوانی دستهای بی همراه
شعله خاموش درون دل را
بهانه های بودن را
و دسته زنگ زده و شکسته بيلچه را .