نميدونم اون لحظه ای که تصميم گرفتم به اين سرايدار افغانيمون خوندن و نوشتن ياد بدم،
چی تو کله ام بوده و چه فکری کردم.
چون من نه اعصاب درس دادن به يکی رو دارم،نه عرضه اش رو،نه حالش رو.
فکر ميکنم در اون لحظه يا زيادی اخبار نگاه کرده بودم و تحت تاثير محروميت و بدبختی افغان ها بودم،
يا اينکه در حالت Nirvana بودم!
ولی حالا که شروعش کردم،ميخواهم به هر جون کندنی که هست تمومش کنم.
وقتی فکر ميکنم ميبينم ، من که تا حالا کاری نکردم که اون دنيا يه چهار ديواری برای خودم داشته باشم،
شايد با اين کار،در اون دنيا خدا لطف کنه و حداقل يه پنجره ای..،دريچه ای..،چيزی بهم بده.
يک دريچه که از آن ،
به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم.