پيرزن تنها بود.
پيرزن تنها بود با يک صندلی ننويی.
تنهايی پيرزن رو جيرجير صندليش و خاطرات جوونيش پر ميکرد.
پيرزن تمام روز رو، روی صندليش می نشست،پتويی روی پاهای رنجورش می کشيد
و به دوردست ها،يه جايی دورتر از افق،خيره ميشد.
افسار فکرش رو رها ميکرد،تا يک خاطره از دوران جوونيش پيدا کنه.
اونوقت پيرزن اون خاطره رو آروم آروم ،مزه مزه ميکرد،بو ميکرد
و از ياد آوريش، قلبش گرم ميشد.
ياد آوری روزهايی که سبک و شاد بود.
روزهايی که انقدر سنگين و تنها نبود.
روزهايی که هنوزغبارزمان وغم،لايه های زيادی روی روح او نکشيده بود.
ولی خاطره ها،هرچه که بودند،فقط خاطره بودند
اونها يکی بعد از ديگری بر اثر تکرار و تکرار شدن،
بو و مزه خودشون رو از دست ميدادند.
و پيرزن اونها رو می انداخت زير پايه های صندليش
و صندلی ننويش بيشتر از قبل جيرجير ميکرد.
جيرجير....جيرجير....جيرجير....
تا اينکه يه روزی رسيد،که پيرزن متوجه شد
ديگه خاطره ای نمونده که مزه وبوش رو از دست نداده باشه !
ديگه هيچی هيچی نداشت.
ديگه چيزی که بتونه باهاش قلبش رو گرم کنه،نداشت.
و حتی جيرجير صندلی ننويش هم کمرنگ شده بود.
اونوقت بود که پيرزن ،
پتو رو تا جايی که ممکن بود روی بدن سرد و تنهايی هايش بالا کشيد
به پشتی صندلی ننويش تکيه داد
چشمهايش را بست
و نفس عميقی کشيد.
جير..جير...جير..جير...جير..جير...
جير.جير.................جير.جير...
...........جير......جير.... ... ... .
و بعد فقط سکوت بود و سکوت .