Friday, October 25

نصفه های شبه
پاميشی ميری ميشينی توبالکن که به صدای شب گوش کنی
يه سيگار روشن ميکنی،خيره ميشی به ماه
در سکوت شب،فکرت شروع ميکنه به دويدن.
همينطور که داری به ماه شب 14نگاه ميکنی که در اوج درخشش خودشه
و به نظرت مياد که مثل چشم خداست که داره نگاهت ميکنه و
نگاهش يه جورايی به اعماق روحت رسوخ ميکنه،
ياد خودت ميفتی
ياد خودت در گذشته ها،ياد خودت در حال
يکهو يه عالمه چرا ميريزه تو کله ات.
با خودت فکر ميکنی:
چقدر دلت تنگه ولی نميدونی تنگ چی؟!
چقدر احساس سنگينی ميکنی و اين حس در تو جديده!
چقدر روياهات که يه زمانی شادت ميکرد،کمرنگ شده !
چقدر چيزهايی که قبلا باعث خنده ات ميشد،الان بی مزه اند !
چقدر قبل ها تصورت از دنيا،رنگی تر بوده!
چقدر...چقدر...چقدر...
چقدر منفی بين شده ام! اه!

پس يه نفس عميق ميکشی،
ريه هاتو پر ميکنی از شب!
پا ميشی،با خودت ميگی:
بايد ختم شب رو برچيد.
خواب را دريابيم که در آن دنيای فراموشی هاست !
start
shut down
save your settings
البته فقط خوبها !
Its now safe to turn off your brain