Wednesday, October 30

هوا گرگ ميشِ
داره بارون مياد.
نفس خنکی رو که ميره تو ريه هات دوست داری.
با اومدن بارون يه آرامشی روحت رو پر کرده که کم سابقه و دوست داشتنیِ
پشت يه چراغ قرمز طولانی گير کردی
بر عکس هميشه ، نه عجله داری،نه از اين وضعيت عصبانی.
نوای Leonard Cohen يه جورايی ميره تو اعماق روحت.
به يه صلح با تمام دنيا دست پيدا کردی.
به موسيقی گوش ميکنی،بارون رو بو ميکنی
و به عابرهايی که از جلوت ميگذرند و هر کدوم غرق در دنيای خودشونند، خيره ميشی.
يکدفعه،تصوير آدمها، جلوت محو ميشه
و فقط قطره های بارون رو ميبينی که ميريزند پايين..،پايين..،پايين...

وقتی به خودت ميای،ديگه اون خودِ چند لحظه قبل نيستی
تو همين چند لحظه کوتاه،
انگار بارون هرچی گرد و خاک درونت بوده،
شسته و برده.
سبک شدی .
چه حس عزيزی،حتی اگر برای يک روز باشه!