Tuesday, September 9

کتابی بودی .
با زيباترين جلدی که تا به حال به چشمم آمده .
چه تب و تابی کشيدم تا بدستت آوردم.
اولش حتی دلم نمی امد بازت کنم.
نمی تونستم چشم از جلد زيبات بردارم و بخوانمت.
...بعد که بازت کردم ، تند تند و با ولع تمام شروع کردم به خواندنت .
بعد از مدتی سعی کردم هرچه يواش تر جلو برم ، تا بتونم حسابی مزه مزه ات کنم.
ولی وقتهايی بود که اصلا نمی فهميدمت و صبرم رو از دست می دادم.
پس سعی کردم جر بزنم و صفحه آخرت رو بخونم .
ولی از اونم هيچی سر در نياوردم.
برگشتم و سعی کردم دوباره و از اول ، ورق به ورق بخوانمت.
و خدا می دونه که ورق به ورق - فصل به فصل خواندمت .
گاهی بارها و بارها جمله ها رو می خواندم.
و درست هروقت که حس کردم فهميدمت ،
نفهميده بودم.

تا به امروز بارها خواندمت.
از اول تا آخر ،
گاهی فقط بعضی جمله ها رو ،
گاهی فقط آخرين يا اولين صفحاتت را.
بارها سعی کردم دورت بيندازم .
نتونستم.
بارها گوشه ای ، ته کشويی ، بالای کمدی قايمت کردم .
هرچه تونستم کردم.
ولی نتونستم از ذهنم ، از دلم ، از حافظه ام پاک ات کنم.
هميشه ،
بعد از مدتی از جايی که به خيال خودم دفنت کرده بودم ،
بيرون کشيدمت
خاک هات رو پاک کردم
شروع به دوباره خواندنت کردم
و به خودم گفتم اينبار می فهممش.
ولی
هميشه
نتونستم .

*

من نتونستم درست درکت کنم.
و به اين اعتراف می کنم .

ولی آيا تو فکر می کنی ؛
تونستی؟