Friday, September 26

اگر کسی صدايم کرد ،
بگو رفته پی ماه بگردد.
بگو رفته پی جعبه شيشه ايش بگردد
همون جعبه شيشه ای که هر روز دم غروب که فکرها حمله می کنند
همه شون رو جمع می کنه ، می ريزه توش ، درش رو سفت می بنده ... و حالا گمش کرده !
می شنوی ؟
صدای فاصله می آيد.
من هميشه موقع گردگيری عطسه ام می گيرد
ولی امروز از چشمهايم هم آب می آيد.
شايد چون اين خاکها قديمی اند .

من امشب تا ته شب حوصله دارم !
چون خنده هامو ..قهقه هامو به زور سيگاری از درونم بيرون کشيدم.
چون بلند بلند خوانده ام ؛
امشب در سر شوری دارم ..
چون طولانی ترين اتوبان را دويده ام
و تمام خطهای مقطع وسط اتوبان رو
به ياد برگهای پاييزی ، زير پام له کرده ام.
تمام چراغ قرمزهای زندگی را رد کرده ام .
و برای دو حلزون خطبه عقد خوانده ام.
تا مادريد آمدم و با ديدن تو گوشه آن بار نفس راحتی کشيدم.
پا روی نقطه چين ها گذاشته ام و چندين صفحه جلو رفته ام..
به زودی به فصل جديدی ميرسم.
تمام ستاره هايی که نيستند را شمرده ام !
و ابر به من مژده داد که خواهد باريد بر بالش های نرم دلتنگی .
مگر باران چقدر طاقت نباريدن دارد ؟
مستی و راستی ،
من امشب تا ته شب حوصله دارم .