Thursday, September 11

امشب قورباغه سبز نفس نفس زنون خودش رو انداخت تو اتاقم .
صورت سبزش تا جايی که براش امکان داشت قرمز شده بوده
بدجوری نفس نفس ميزد و خيس عرق بود .
گفتم چته ؟
به پشت در چسبيده بود و همينجوری بريده بريده گفت : ن ن ننجاتم بده ! يه يه يکجا قايمم ککن ! زوددد !
- بله ؟ من که نمی فهمم چی ميگی .الان حال ندارم واسم فيلم بازی کنی. يک نفس عميق بکش ، بيا اينجا بشين و مثل يک قورباغهء آدم بگو چته !؟
- ببين من الان وقت واسه گفتگوی تمدنها و اين چيزا ندارم.بتو پناه آوردم ، قايمم کن .نجاتم بده تا بعد بگم جريان چيه .
- مهمون داشتيم و من حوصله قور قورهاشو و غرغرهای بقيه رو نداشتم . پس گذاشتمش تو کمد و مجبورش کردم جريانو واسم تعريف کنه . و وقتی تعريف کرد داشتم از خنده می مردم.

سرتو درد نيارم ؛ ماجرا اين بوده که اين پسربچه عينکی جوش جوشی بچهء يکی از مهمونهای ما ، اين قورباغه ما رو می کشه يک گوشه خلوت و شروع می کنه به تعريف و تمجيد کردن ازش . اينم کيفش کوک ميشه و از اون بادهايی ميندازه تو غبغبش که فقط از قورباغه ها بر مياد و بس !
خلاصه تا بخودش مياد ميبينه يک عينک و يک عالمه جوش و يک لب قلوه ای می خواد ماچش کنه !
اينم در ميره .پسربچه هم گريه کنون دنبالش می دويده که بيا ماچت کنم پرنسس من بشی !

****


I forgot all about the September 11 !
after all, is it important ?