Tuesday, September 23

ديشب که پنجرهء اتاقم باز مانده بود
و خواب از چشمانم فرار می کرد
نسيمی آمد
و من با خودم فکر می کردم بايد بروم پيش يک متخصص پوست.
يک دکترِ متخصص پوست دست !
کف دستانم از تماس با بعضی آدمها زخمی شده و می سوزد
و بعضی شبها مثل امشب
که بارون نمی ياد و مهتاب نيست ، سوزشش خيلی بيشتر می شود !

در دفتر خاطراتم مدتهاست که يک جمله خبری تنها مانده است.
دفترم پر از نقطه چين است
و گاهی دايره های سياهی که ناخواسته کشيدم.
و هميشه کسی شبيه تو کنار خيالم راه می رود
و هميشه بچه شيطونی هست که لامپ ماه را می شکند و شبم را تاريک می کند
و من راهم را گم می کنم !

ديشب که پنجرهء اتاقم باز مانده بود
قاصدکی آمد
و آرام روياهايم را نوازش داد
چشمهايم از حضور گريه خيس بود
و قاصدک در گوشم زمزمه کرد :

You're a Super Girl
And Super Girls Dont Cry !

و من تکرار کردم :

It's o.k
I got Lost on the way
But i'm a Super Girl
And Super Girls Dont Cry !




Reamonn - Supergirl