Saturday, September 20

سه سال يا يکچيزی تو همين مايه ها داشتم
که از جهل مطلق بيرون آمدم و سنسورهای مخم شروع به ضبط تصاوير کرد .
قبل از اين سن آدم چيزی يادش نمياد و در جهل مطلق دست و پا ميزند
- گاهی دلم برای اين دوران تنگ می شه -

چهار سال يا يکچيزی تو همين مايه ها داشتم
که قلق درست کردن يک تف آبدارِ کف دارِ حسابی رو کشف کرده بودم و کيفم کوک بود.
تمام روز کارم اين شده بود که از بالکن رو سرِ مردم پياده رو، تفِ آبدار بندازم و کيف کنم !

پنج سال يا يکچيزی تو همين مايه ها داشتم
که با داشتن يک جعبه آبرنگ نو فکر می کردم همه دنيا مال من است.
باور داشتم که خلاق ترين خالق تصاوير منم و پر از لبخند بودم .

شش سال يا يک چيزی تو همين مايه ها داشتم
که با خوردن برشهای مادربزرگ روس ام همهء خوابهای بد از يادم می رفت.
برش های داغی که هميشه با خوردنش آب دماغم راه می افتاد
و مادر بزرگ پيری که به آفتابه می گفت آفتافه و از وقتی يادمه پير بود
و از آن به بعد هم جز پير شدن کاری نکرد !

هفت سال يا يکچيزی تو همين مايه ها داشتم
که بهترين دوستم گولو ، خرس پشمالوم بود
و تمام عکسهای سری کتابهای پتسی و دوستان رو حفظ بودم
و تو هفت سوراخ قايمشون می کردم تا ديگه خواهرم نتونه محض خالی نبودنِ عريضه ، روشون برينه !

هشت سال يا يکچيزی تو همين مايه ها داشتم
که ماه رو کشف کردم.دچارش شدم و دچارش موندم.
نزديکترين ستاره به ماه ، آقای قريشی - همسا يه مون بود- که تازه مرده و رفته بود اونجا کنار ماه ، ما رو می پاييد.
و اين رازی بود بين من و آقای قريشی .

ده سال يا يکچيزی تو همين مايه ها داشتم
که از پنجرهء توالت با خدا حرف ميزدم .
خودم که نمی دونم شايد خدا بدونه چرا از همه جا ، از پنجره توالت با خدا حرف زدنم می اومد !
بزرگترين خواسته ام اين بود که مدير مدرسه کارنامه ام را گم کند.
زودتر بزرگ بشوم و همه دوستم داشته باشند.

دوازده سال يا يکچيزی تو همين مايه ها داشتم
که فهميدم صبح زود بيدار شدن کار من نيست . از اينکار متنفر بودم و به جهنم که هرگز کامروا نخواهم شد !

پانزده سال يا يکچيزی تو همين مايه ها داشتم
که نوارها و کتابهام خوشبختی ام بودند که با سرنگ خلوتم به خودم تزريق می کردم.
نيل گون بودم و ديوانهء رنگ سورمه ای .
دوست داشتم سرنوشتم را با رنگ سورمه ای بر ديوار زندگی بنويسم !

هفده سال يا يکچيزی تو همين مايه ها داشتم
که عاشق شدم و دنيا پر شد از رنگ های شاد و يک جفت چشم ميشی !
...

بيست و يکسال يا يکچيزی تو همين مايه ها داشتم
که چيزهايي در درونم شروع به اتفاق افتادن کرد. بدترين چيزها هميشه در درون آدم اتفاق می افتد. اگر اتفاق در بيرون بيافتد ، مثل وقتی که اردنگی می خوريم ، می شود زد به چاک. اما از درون غير ممکن است !

از اون به بعد رنگها شروع کردند به کمرنگ شدن. فقط شبِ سورمه ای ماند و ماهِ زرد !
و خاطره ای از کودکی ، از دوران شيرين جهل و نفهمی و خرده کاغذهای رنگی رنگی .
و خاطره هايی که دلم می خواد از ذهنم پاکشون کنم ولی حيف که مدادپاکن دست خداست !

از بيست و يکسالگی چندين و چند سال يا يکچيزی تو همين مايه ها گذشته
تا حالا بيست و اندی شمع فوت کردم و احتمالا بازم شمع هايی واسه فوت کردن مونده. ولی تحمل معطلی بيشتر از اين رو ندارم .
وقتشه که خودم رو به خودم معرفی کنم . وقتشه که من با خودم آشنا بشم حالا هرجور که از دستم بربياد. اونشو هنوز نمی دونم . ولی می دونم اين شيرجه به درون از خودخواهيم نيست . از تشنگيمه .از کور رنگيمه ...
از خيلی چيزهای ديگه هم هست که حسش نيست واست توضيح بدم و تازه از کجا معلوم تو حس شنيدنش رو داشته باشی !