Wednesday, October 1

حال من اکنون برون از گفتن است
اين چه می گويم ، نه احوال من است.

****



گفتم : سردم است.
گفت: حتی تابستان هم تمام می شود.
گفتم: تاريک منم در شب بی ماه .
گفت: از تمام پروانه های سوخته عذر می خواهم .
گفتم: چهره ام برای اين شيشه های منتظر ، تکراری ست.
گفت: گاهی ماهی ها نيز راه خانه را گم می کنند.
گفتم: من جزام فکری دارم.
گفت: چشمها را بايد شست.
گفتم: با اين همه شب تاريک چه کنم ؟
گفت: اين نيز بگذرد .

از پشت پنجرهء ماه ؛ باد زمزمه کرد :

مگذران روز سلامت به ملامت حافظ
چه توقع ز جهانِ گذران می داری؟