Friday, December 26
Thursday, December 25
بوی زنی که آتش گرفته است ..
امشب انگار از جنون هر شبه خالی ترم
در سایهء خیال آرام بخش تو
آرامشی عتیق را انتظار می کشم .
چمدانها بسته
پنجره ها بسته
درها قفل
نکند برف سیاه زمستانه از سوراخی نفوذ کند ؟
بيرون برف می باريد
ساعت 5 بود که از کافه بيرون آمدم.
و هنوز نمی دانم چرا ، پیرمرد ژنده پوش مرا به گوشه ای کشید
و در گوشم آهسته زمزمه کرد :
" چه بسيار عشق ها که دوشيزه می ميرند ."
مهم نيست
فنجان قهوه ام
وعدهء افقی روشن را به من داد .
Wednesday, December 24
Tuesday, December 23
روزگارِ مرگ ِ رويا
در کنج اتاق
سقفِ کوتاه ِ آرامش
ليوان قهوه ای تلخ -آن گوشه -
سيگاری نیمه سوخته در دست
سوالی بی جواب در ذهن .
از سایه ای در رویایم پرسیدم ؛
صدای خش خش خشکِ حنجره ای خالی ، تنها جوابم بود .
از مهتاب پرسيم ،
بدون کلامی ، از لای پنجرهء نيمه باز رفت .
ز آینه پرسیدم ؛
جوابی تند بر من برگرداند .
به می گفتم ؛
مرا همی خمور نمود .
ليک نه این جواب من بود و نه آن .
چه بود ؟
خودم دانم و خدا
و شاید حتی
هیچکدام !
Sunday, December 21
می دونم پائيز دلش نمی خواد بره
که امشب انقدر طولانی ِ .
می دونم اين پائيز حرفی برای من داشت
که هنوز تو گلوش گير کرده .
من ِ شب زی ، روزهای طولانی به چه دردم می خوره ؟
کوچه های باريک و دراز ِ تاريک
شب بلند يلدا
دونه های قرمز انار ،
که با اولین فشار بغضشون می ترکه .
حرفهای ناگفته بسياری که در جام شراب می بينم .
حافظ هم حرف گرمی نداشت
چه بايد کرد ؟
موسيقی متن امشب ، جواب رو داره :
می خور
که شيخ و حافظ و مفتی و محتسب و مست و نيلگون و تو و باقی
چون نيک بنگری ، همه تزوير می کنند !
می خور
می خور
می خور
که اين نيز بگذرد .
Saturday, December 20
دلم شبی دگر گونه می خواهد .
طلوعی تازه تر کن !
goodnight, my love.
Sleep tight, my someone, sleep tight, my love.
Our star is shining its brightest light,
For goodnight, my love, for goodnight.
...
True love can be whispered from heart to heart,
When lovers are parted they say.
But I must depend on a wish and a star
As long as my heart doesn't know who you are !
Sweet dreams be yours, dear, if dreams there be
Sweet dreams to carry you close to me.
I wish they may and I wish they might.
Now goodnight, my someone, goodnight.
Goodnight ! Goodnight !
****
محتسب ، مستی به ره دید و گریبانش گرفت .
مست گفت ای دوست این پیراهن است ، افسار نیست .
گفت : مستی کین چنین افتان و خیزان می روی !
گفت : عیب از راه رفتن نیست ، ره هموار نیست .
گفت : می بايد تو را تا خانهء قاضی برم .
گفت : برو صبح آی .قاضی نیمه شب بیدار نیست .
گفت : نزديک است والی را سرای .آنجا شويم .
گفت : والی از کجا در خانهء خمار نیست ؟
گفت : تا داروغه را گوييم ، در مسجد بخواب .
گفت : مسجد خوابگاه مردم بد کار نيست .
گفت : ديناری بده پنهان و خود را وا رهان .
گفت : کار شرع ، کارِ درهم و دينار نيست .
گفت : از بهر غرامت جامه ات بيرون کنم .
گفت : پوسيده است ، جز نقشی ز پود و تار نيست .
گفت : آگه نيستی که از سر در افتادت کلاه .
گفت : در سر عقل بايد ، بی کلاهی آر نيست !
گفت : می بسيار خوردی ، کين چنين بی خود شدی .
گفت : ای بيهوده گوی ،حرفِ کم و بسيار نيست .
گفت : بايد حد زند هوشيار ِ مردم ، مست را .
گفت : هوشياری بيار ...اينجا کسی هوشيار نيست !
Friday, December 19
Wednesday, December 17
Tuesday, December 16
Sunday, December 14
Saturday, December 13
اما در ذهنم هزار بايد هست که با خط قرمز نوشته اند .
- برای کارهایی که بايد انجام بدهم .
- برای حرفهایی که بايد بزنم .
- برای فکرهایی که نباید بکنم .
- برای عادتهایی که باید ترک کنم .
- برای حس هایی که باید فراموش کنم .
- برای خواسته هایی که نبايد بخواهم .
مبحوس در این دايره بايد ها
سعی می کنم در حاشيه ها بپلکم .
ولی سکوتی لجوجانه در ميان اين هياهوی درون فرياد می کشد .
بو می کشم .
بوهای انگولکی به مشامم می رسد .
بوی نفس های سبکِ کم تجربه .
بوی رخوتی مست و حسی شناور در فضا .
بوی دو آدميزاد ِ در هم پيچيده .
بوی گونه های سرخ و پيشانی تب دار .
بوی داغیِ نبضی پر تبش .
بوی شبهای رمزآلود .
بوی نفسهایی خيس .
...
قرمزی تند بايدها مرا به لحظه باز می گرداند .
کاش کمی برف فراموشی بر من ببارد .
Friday, December 12
Thursday, December 11
Tuesday, December 9
Monday, December 8
Sunday, December 7
بيهوده به سراغ من آمده ای !
گل های يخی را که برايم آورده ای درون ليوانی پر آب می گذارم
و حباب نقره ای می پوشاند ، ساقه های کوتاهشان را .
اما تو نيز مرا برای من بودنم ، دوست نخواهی داشت .
خود را رها کرده ،
از من طلب خواهی کرد ، آنچه که نيستم و تو در ذهن خود خواهانش هستی .
گویی چيزی را که نيستم ، به تو بدهکارم .
و من از تو دور خواهم شد .
و در خيابان ، از ديده ها گم .
*
Saturday, December 6
واسه اين که يه چس حال کنی
بايد يه فرقون هسته تف کنی !
****
امروز پشت چراغ قرمزی بس طولانی ، مونده بودم . - حسابی کلافه -
و مثل هميشه ديرم بود .
يکهو ياد اين يارو افتادم که ميگه :
" هی.. کمپلت - complete - جوونيمون پشت چراغ قرمز هدر شد ! "
حالا مگه لبخند زدنم بند ميومد !
حالا مگه اين جمله از کله ام بيرون می رفت !
****
قورباغه سبز رو کلی مسخره کردم .
حقش بود.
انقدر اين دستهاش کوچولو ِ که حتی نمی تونه به من کمک کنه اين Case رو اينور اونور ببرم .
****
ساقی امشب می بده
پيمونه پيمونه !
يک سيخ جوجه کبابم بده واسه مزه . رون باشه لطفا !
هر وقتم اين Cd تموم شد ، پاشو اونيکی رو بذار .
اين يخهام آب شده ، یه سری ديگه بيار .
سر رات چراغم خاموش کن !
****
حالا تا من ميرم یه سيگار بکشم ،
شماها توجه تون رو به آگهی بازرگانی زير جلب کنيد .
__________________________________________________________________
Hot news !
New news !
cute news !
Never heard before , news !
your favorite , news !
first hand , news !
Beshetabid , News !
Dont miss it , news !
everyday, every hour , tout al'heure news !
kholase news !
___________________________________________________________________
Friday, December 5
Wednesday, December 3
Tuesday, December 2
گورهای تازه کنده شده
آکِ آک
برای مرده گان دست اول .
و
زندگان آگاه باشيد
مرده خوری ، مرده پرستی
تاوان دارد .
Monday, December 1
Sunday, November 30
Saturday, November 29
براي خودم و او نسكافه درست مي كنم . نسكافة او را با چند قطره آب جوش و شكر داخل فنجان خوب مي زنم تا كف كند . مال خودم را نمي زنم . دلم ميخواهد او كيف كند نه من. با سيني فنجان ها مي پيچم توي هال . نشسته روي زمين و ورقة فلزي را چكش مي زند كه قابي بسازد . دست هايش مردانه است . چكش زدنش هم . نگاهش كه ميكنم ، همه چيزش مردانه است . توي آينه نيم نگاهي به خودم مي كنم . طپش قلب مي گيرم . چقدر زشتم . و چقدر هيچ چيزم زنانه نيست . در برابر آينه ها ضعيفم . هميشه خودم را توي آنها چك مي كنم و هميشه به همين نتيجه مي رسم : “ چقدر زشتم … چقدر زن نيستم … نمي شود مرا دوست داشت …“
سرش را بالا مي گيرد و با محبت نگاهم مي كند. فكر مي كنم چرا اينقدر با من مهربان است . مي گويم : “چرا اينقدر مهربوني ؟ “ . سرش را تكان مي دهد و مي خندد : “ دختر ، كجا مهربونم ؟ من حتي يكبار هم بهت نگفتم دوستت دارم “. با قيافة جدي مي گويم : “ همه چيز كه از زبون آدم معلوم نمي شه . يه چيزايي از نگاه آدم ، از رفتارش مشخصه “ . ته دلم مي خواهم تصديقم كند كه مطمئن شوم دوستم دارد ، ولي او به قيافة جدي و فيلسوفانه ام ، مثل هميشه مي خندد و اشاره مي كند بروم توي بغلش . سيني را مي گذارم روي زمين ، جلوي پاهايش و مي چپم توي سينة گرمش . باز هم نمي فهمم دوستم دارد يا نه .
از ميدان ونك سرازير مي شوم پايين . اينجور پياده روي هاي يكدفعه اي را دوست دارم . احساس رهايي ميكنم . مال خودم مي شوم . مي توانم هركس و هر چيزي را كه عشقم ميكشد نگاه كنم . مي توانم خودم باشم و دنيا مال من . دختري لبة جوي نشسته و چرت مي زند . صورتش را نمي بينم . سرش افتاده بين زانوهايش . انگشت هاي پايش را مي بينم كه توي دمپايي ها ي پاره اش , مثل پاي مرده خشكيده اند . شبحي دور از يك لاك گلبهي را روي ناخن هايش مي بينم . مي لرزم . فكر مي كنم اگر سرش را بلند كند ، صورت خودم را مي بينم. رد مي شوم . دارم توي ويترين يك مانتو فروشي را ديد مي زنم كه كسي بند كيفم را از روي شانة راستم برمي دارد . مي ترسم و آرنجم را به شكمم مي چسبانم كه نتواند كيف را دربياورد . مي خواهم برگردم به طرفش و بگويم : “ چيز بدرد بخوري توش نيست “ كه برمي گردم و چشمان شفاف پر خنده اش را مي بينم . مي زنم زير خنده و مي زند زير خنده و مي گويد : “ ترسيدي؟“ و بي وقفه مي خندد . مي پرسم “ از كي تا حالا پشت سرم هستي ؟“ مي گويد : “ از تو اتوبوس ديدمت . پياده شدم .“ خوشحالم كه باعث خنده اش شده ام . خوشحالم كه از توي اتوبوس مرا ديده . شانه به شانة هم راه مي افتيم . خنده اش آرام مي گيرد و در سكوت توي چشمهايم نگاه مي كند . احساس مي كنم دوستم دارد.
توي رختخواب كنارش دراز كشيده ام و بوي ملايم بدنش را نفس مي كشم . حس خوبي دارم و آرامم . همه چيز خوب است ولي ...پس كي مي فهمم دوستم دارد يا نه ؟ يكدفعه سرم را بلند مي كنم و توي تاريكي توي برق چشمهايش زل مي زنم . دارد با عشق بهم نگاه مي كند كه مي پرسم : “ تو اصلاً منو دوست داري ؟“ و بلافاصله از سؤال خودم پشيمان مي شوم . چه سؤال احمقانه اي . از اين احمقانه تر نمي شود اين سؤال را مطرح كرد . سكوت مي كند و بعد نيم خيز مي شود . با دست ، روي ميز كنار تخت ، پاكت سيگارش را مي جويد و سيگاري آتش مي زند . پك زدنش را كه خيلي مردانه است دوست دارم . پك كه ميزند ، صورتش را توي سرخي آتش سيگار يك لحظه مي بينم . چشمهايش غمگين است و متفكر. منتظرم و دارم به خودم بد و بيراه مي گويم كه آرام مي گويد : “ ديوونه ... تو ديوونه اي “ . منظورش را نمي فهمم . ديوانه ام كه اين سؤال را كردم يا ديوانه ام كه دلم مي خواهد دوستم داشته باشد ؟ ولي چرا دوستم داشته باشد؟ مگر من خودم را دوست دارم ؟ مگر مي شود مرا دوست داشت ؟
توي چشمهاي غمگينش نمي توانم نگاه كنم . داد و بيداد كرده ام . توي خيابان شلوغي هستيم . پشتم را بهش مي كنم . راه مي افتم و عين دختربچه ها ، صداي عصباني ام بيرون مي آيد : “ برو بابا ، تو كه اصلا“ منو دوست نداري ! ... چرا خودت و منو بازي ميدي ؟... از اين سكوتت خسته شدم ...از اين غرورت خسته شدم ... برو وقتي دوستم داشتي برگرد...“ چرا مثل بچه ها شده ام ؟ از خودم متنفرم . ميخواهم اصلاً برنگردم و اصلا“ نگاهش نكنم ولي كنجكاوم اثر حرفهايم را توي نگاهش ببينم . موذيانه سرم را برمي گردانم كه مثلا“ دارم خيابان را چك مي كنم كه مي بينمش گردنش را كمي كج كرده و به زمين زل زده . انگار حواسش اينجا نيست . انگار دارد به چند چيز مختلف فكر مي كند . انگار دارد تصميمي مي گيرد. ولي چه تصميمي؟ خدايا ، يعني دوستم دارد ؟
خدايا , زمان كجاست و من كجا هستم ؟ كمكم كن به ياد بياورم . چيزي به يادم نمي آيد. بيهوده تلاش مي كنم سرم را بلند كنم . بلند نمي شود . چه كار مي توانم بكنم ؟ به جهنم . سعي مي كنم پلك هايم را باز كنم. نمي شود . بدجوري سنگين است . شايد بايد چوب كبريت لايشان بگذارم . كسي سرفه مي كند و انگار صدايش بيدارم كرده باشد ، سرم را كمي بالا مي آورم و پلك هايم را كمي باز مي كنم ، تا حدي كه ببينم كجا هستم . بالا نگه داشتن سرم سخت است و باز نگه داشتن پلكها وحشتناك. آدمها را مي بينم كه توي پياده رو مي روند و مي آيند. انگار با تعجب يا نه ، با ترحم يا نه، مثل اينكه با تنفر بهم نگاه مي كنند . برايم مهم نيست . انتظار ندارم با عشق نگاهم كنند. لبة جويي نشسته ام و چيزهايي جلوي پايم پخش و پلاست. سي دي ها و نوارهايم . كتابهايم كه خيلي دوستشان داشتم . كفش هايم و چندتايي كاسه بشقاب بلور. آها... يادم مي آيد . اينها را آورده ام كه بفروشم . ولي مثل اينكه خرت و پرت هاي ديگري هم داشتم. حتماً ازم بلند كرده اند. مهم نيست ، در عوض جلوي پايم مقداري اسكناس و پول خرد ريخته . چقدر مي شود ؟ نمي توانم بشمارمشان . حوصلة اينكه صبر كنم و همه چيزهايم را بفروشم ، ندارم. خدايا ، يعني اين پول قد يه دونه اي ميشه؟ تازه متوجه مي شوم چيزي را توي دست چپم محكم نگه داشته ام . به كندي نگاهش مي كنم و خيلي دير مي فهمم يك قاب فلزي است . قاب قشنگ و خوش ساختي است ، نظيرش را نديده ام . شايد خوب بخرندش . توي دستم مي چرخانمش . پشت قاب چيزي حك شده . چشمهايم را ريز مي كنم كه بخوانمش : “ قابي براي تو كه نمي شود دوستت نداشت “ . متوجه جمله نمي شوم و دوباره مي خوانمش . باز نمي فهمم . آنقدر چشمهايم روي نوشته مي دود كه خسته مي شوم ... خدايا، چقدر سخت است اين پلكها را باز نگه داشتن ! ... پلكهايم بسته مي شوند و سرم به آرامي پايين مي افتد تا مي رسد به زانوهايم . نمي دانم چقدر مي گذرد كه سرم را به لختي بلند مي كنم . قاب را نمي بينم . دست چپم عرق كرده و خالي است . مهم نيست...
* آتوسا قريشی
Friday, November 28
Thursday, November 27
Wednesday, November 26
Tuesday, November 25
ميزها هم .
قالی چنگ زده به گل هايش
به پشت خوابيده .
آينه در خواب است .
چشم پنجره ها بسته
بالکن با پاهای آويزان در خواب است .
دودکش خانه های روبه رو در خوابند.
ابر در خواب است
ستاره ای بر سينه اش.
روشنايی در خواب است
هم درون ، هم بيرون .
و من
خوابزده تر از هميشه با خودم فکر می کنم
خسته ام از لبخند دروغين ديگران
از لبخند خودم حتی .
از صورتکها
و از معاشرتهای بی ثمر.
کسی درونم فرياد می کشد
بايد بی آن که به کسی بگويی ،
در شب محو شوی .
Sunday, November 23
Saturday, November 22
اگر فردا بيايد ؛ از پنجره نگاهی تازه به بيرون ، خواهم کرد .
اگر فردا بيايد ؛ دوستان جديدی پيدا خواهم کرد .
اگر فردا بيايد ؛ راه ديگری را در پيش می گيرم .
اگر فردا بيايد ؛ به پرنده ها دانه خواهم داد .
اگر فردا بيايد ؛ به ديدنت می آيم .
اگر فردا بيايد ؛ باز عاشق می شوم .
اگر فردا بيايد ؛ به آسمان سلامی دوباره خواهم کرد .
اگر فردا بيايد ؛ گور حرفهای ناگفتهء دلم را می شکافم .
اگر فردا بيايد ؛ در صوراسرافيل ميدمم تا گوشها صدايم را بشنوند .
اگر فردا بيايد ؛ پيرزن درون را می کشم .
اگر فردا بيايد ؛ کشتزاری پيدا می کنم ، با خوشه های لبخند .
اگر فردا بيايد ؛ نارنگی ام را با کودکی قسمت می کنم .
اگر فردا بيايد ؛ برای موش کور از مهتاب می گويم .
اگر فردا بيايد ؛ سيگار را ترک می کنم .
اگر فردا بيايد ؛ آخرين قافيه شعرم را برای تو به ارث خواهم گذاشت .
اگر فردا بيايد ؛ بارانی می بارد بر عطش ام و سيرابش می کند .
اگر فردا بيايد ؛ وعده های تو هم سر خواهد آمد .
اگر فردا بيايد ؛ من هم بدنيا می آيم .
اگر فردا بيايد ؛ خورشيد از افقی تازه ، طلوع می کند .
اگر فردا بيايد ؛ با ابر ، خواهم رقصيد .
اگر فردا بيايد ؛ با حنجره ای رها ، آوازی خواهم خواند .
اگر فردا بيايد ؛ خب ...، خوش آمده است !
Friday, November 21
Wednesday, November 19
Tuesday, November 18
يک نوزاد قورباغه در اون زمانی که شکلش مثل اسپرم - با يک کله گنده و يک دمِ وول وولیِ -
يک نوزاد قورباغه اسپرمی شکل هست
که از وقتی يادمه ، يکجايی حوالی حفرهء شکمی من ، زندگی می کنه .
شنا می کنه - می چرخه - می جهه - شيطونی می کنه - روزمره گی می کنه - مفرحه
گاهی هم يک کارهای ديگه می کنه !!
ولی کار اصليش خواب ِ !
قورباغهء اسپرمی شکلِ خواب در حفرهء شکمی !
و من بدجوری دچارِ قورباغهء اسپرمی شکلِ خوابم !
Monday, November 17
Sunday, November 16
" Just as every cop is a criminal
And all the sinners saints
As heads is tails
Just call me lucifer
'cause i'm in need of some restraint
So if you meet me
Have some courtesy
Have some sympathy, and some taste
Use all your well-learned politesse
Or i'll lay your soul to waste, um yeah
Pleased to meet you
Hope you guessed my name, um yeah! "
....
The Rolling Stones - Sympathy For The Devil
Saturday, November 15
آيا هنوز هم بچه ها نيمه شب از خواب بيدار می شوند
تا به چيزهايی مثل رازهای بعد از مردن ،
مثل ابتدای دنيا
مثل وسعت آسمانها و ستاره ها
مثل چه جوری بودن آينده
مثل قيافهء خدا
مثل نگاه مراقب خدا
مثل اينکه ماه سوراخی ِ در آسمان که خدا از اون به ما و رفتارمون نگاه می کنه
مثل اين که ، عشق آيندهء زندگيشون که هنوز نديدند ، داره همين لحظه چی کار می کنه ؟
و هزار تا چيز ديگه مثل همين ها
فکر کنند؟
Friday, November 14
● جمعه ، حرف تازه ای برام نداشت .
هرچه بود پيشتر از اينها گفته بود !
● دکتر معالجم !! گفت :
" خيلی بهتر ميشه اگه به جای همهء این دواها
هر شب چند پيکی بالا بندازم ! "
● باز رفتم يه دفترِ گوگولی خريدم که خيلی دوسش دارم
و طبق معمول دلم نمی ياد توش چيزی بنويسم !
● يکهو دلم زمستون خواست
با Emotional winter
و کنياک
و آدم برفی .
● الان يادم افتاد زرافه رو تو بقالی جا گذاشتم .
● sms به اتاق بغلی : خداحافظ گری کوپر رو تو برداشتی ؟
sms از اتاق بغلی : آره !
sms به اتاق بغلی : با چه اجازه ای ؟ زود وردار بيارش !
sms از اتاق بغلی : اگه می خوايش خودت بيا بردارش !
sms به اتاق بغلی : الان مياريش وگرنه خودت می دونی ..
اگه اين تکنولوژی نبود ما چه جوری زندگی می کرديم ؟
● آخ ، ضربتی زد .
● فتوای جمعه :
So i'll do whatever i have to , And let others Argue about whether it's " right " Or Not !
● Delerium : After all گوش می کنم
نارنگی را لخت می کنم
سيگار را دود می کنم
و جمعه را ، جرعه جرعه سر می کشم !
● آهای خدا ؛
قرار بود پائيزِ رنگی رنگی تر و خيس تری واسم بفرستی !
● يادِ روباه شازده کوچولو افتادم .
● روزهاتون نارنگی ای باد !
دوستت دارم ، می دانی چرا ؟
جوابی نداد . مثل هميشه .
چون : نگاه می کنی . چيزی نمی پرسی . غر نمی زنی . نيش نمی زنی . توضيح نمی خواهی .
ميان دم کردن چای
و وقت تکاندن خاکستر سيگار
در سکوتِ تنهای شب
با چشمهای خواب زده ات ، بدون کلامی
به چشمهای خواب زده ام نگاه می کنی و
همان جا ، به ديوار تکيه می دهی و مثل هميشه همراهيم می کنی .
Thursday, November 13
از اين همه خاطره
چه چيز به يادت مانده ؟
کجای اين همه نشستن
جايی برای ماندن يافتی ؟
اين همه گفتی
صدايت در کدام قلب پيچيد ؟
از کدام پنجرهء خانه سالمندان
می توان حياط کودکی را ديد ؟
برای باران دعا کردی
کدام باران برای تو باريد ؟
در کنار رد پاها قدم برداشتی
کدام رد پا در کنار تو قدم برداشت ؟
وقتی زنده بودی مصلوب بودی
يا وقتی که مردی ؟
Wednesday, November 12
Tuesday, November 11
Monday, November 10
Sunday, November 9
Saturday, November 8
Friday, November 7
Thursday, November 6
باشه ، نوبت منم ميشه
يارِ چند ساله بوديم که بوديم .
نه اين نيلگون ديگه همون نيلگون سابقه
نه اين تو بميری از اون تو بميری هاست !
خبر نداری که ..
به سرِ جدِ بزرگم قسم ،
همين دو - سه روز آينده ، با همين دستهای خودم
از بالای برج ميلاد پرتت می کنم پايين !
ای رايانهء پر ادا !
Wednesday, November 5
Wednesday, October 29
Tuesday, October 28
برای سرم جايزه تايين کردند.
داشتند سرقيمت چونه ميزدند که همين صدهزارتومن پولی که تو کشو هست ، بسمه.
و من داشتم از حرص ، فرياد بی صدا می کشيدم ، که آشغالها قيمت من همينقدره ؟؟؟
و مثل يک گربه چنگولهامو در آورده بودم که تکه پاره شون کنم ،
ولی بعدش من Tom بودم و داشتم با تمام قوا فرار می کردم .
بهم گفته بودند اينها همه ش يک کارتون احمقانه ست
ولی يک وجب Jerry داشت واقعا دمار از روزگارم در می آورد .
خسته شده بودم از اين فرار ، عصبانی بودم که زورم نميرسيد تا از حقم دفاع کنم .
از پنجره چشمم به ماه افتاد و جهيدم طرفش ..
ولی سقوطی طولانی ، در دالونی سياه کردم ..
توی دالون ، مسخره ها ، تمام خاطرات خصوصی منو فيلم کرده بودم و پخش می کردند.
و برای موسيقی متن ، زالوها ويولون ميزدند
آخر دالون در هوا شناور شدم ..
بی وزن و سبک و بی خيال
زير پام چشمم به خودم افتاد که روی تخت مچاله لای پتو خوابيده بودم ..
محو نگاه کردن به خودم بودم که يکهو دلم گرفت .
خيلی حقير و بی دفاع به نظر ميرسيدم .
خواستم خودمو صدا کنم که يکی پاهامو گرفت .
ضربه محکمی به پشتم زد
از درد جيغ کشيدم .
و ناگهان ، منِ شناور در هوا و منِ خواب در زمين
هردو با هم يکی شده ، با يک بازدم شديد ، از ته گمشدهء سينه ،
از خواب بيدار شديم .
سربازان مرده
سربازان خاکی
سربازان فراموش شده
سربازان جنگجو
سربازان شجاع
سربازان ترسو
سربازان حقيقت
سربازان زندگی
سربازان سرخورده
سربازان اميدوار
سربازان نااميد
سربازان شاد
سربازان بچه باز
سربازان عاشق
سربازان متنفر
سربازان فقير
سربازان پولدار
سربازان افسرده
سربازان گمشده
سربازان ملول
سربازان مست
سربازان هوشيار
سربازان خفته
سربازان خسته
سربازان موميايی
سربازان جستجوگر
من و تو هستيم
Monday, October 27
Sunday, October 26
Sometimes I feel a little mad.
Don't you know that no one alive can always be an angel ??
When everything go wrong, it seems so bad.
I'm just a soul whose intentions are good.
Oh Lord, please don't let me be misunderstood.
You konw sometimes baby I'm so carefree
with a joy that's hard to hide.
And then sometimes again it seems all I have is worry,
and then You're bound to see my other side.
'But I'm just a soul whose intentions are good.
Oh Lord, please don't let me be misunderstood.
If I seem edgy, I want you to know
I'd never mean to take it out on you.
Life has its problems and I get more than my share,
that's one thing that I never mean to do.
Oh baby, I'm just human
dont you konw that i have faults like anyone.
And sometimes I find myself alone,
regrettin' some little foolish things,
some simple thing that I have done.
Saturday, October 25
Friday, October 24
Wednesday, October 22
Monday, October 20
چرا؟
چون همه می دونند
the ones that mother gives you
Don't do anything at all
ندونی که نمی دونی خيلی بهتر از اينه که بدونی که نمی دونی .
چرا ؟
چون
if you go chasing rabbits
you know you're going to fall
کی ميگه که گوسفندها از زندگيشون راضی نيستند و مغزها حسرت زندگی اونها رو نمی خورند ؟
ميگی نه ؛
Go ask Alice
I think she'll know
فايده همه اينها چيه ؟
تعريف قطعی برای جهان بينی وجود داره ؟
? Who know and who care babe
When logic and proportion
Have fallen sloppy dead
هيچ جا واقعا امن نيست
چون حتی
you've just had some kind of mushroom
And your mind is moving low
و چون حتی
فقط مقدارِ کمی مسکرات کافيه تا تو
از چهارچوب ايدئولوژی خودت ، بيای بيرون .
پس حتی چهارچوب شخصی خودت هم ثابت و امن نيست .
ميگی نه ؛
Go ask Alice
When she's ten feet tall
و اون شناختی که تو فکر می کنی از آدمها داری به گوزی بنده
چون همه در حال عوض شدن اند
One pill makes you larger And one pill makes you small
پس به هيچ کس نميشه اعتماد کرد .
ميگی نه ؛
Call Alice
When she was just small
حالا
هرکاری ميکنی ، بکن .
فقط :
Remember what the dormouse said
Feed your head
Feed your head
Feed your head
برای تاکيد تکرار ميکنم :
Remember what the dormouse said
Feed your head
Feed your head
Feed your head
Sunday, October 19
Saturday, October 18
تفاهم يعنی اين .
****
باور کن
هرچه بيشتر در اين مردم فرو می روم
بيشتر از آنها دور می شوم .
****
از اون شبها بود آ !!
****
حالا که اينجوريه
منم قلم مو و بوم رو برمی دارم و کلبه ای می کشم
ديوارها و سقفش رو عايق ضد دل گرفتگی می کنم.
برای هر ديوارِ کلبه ام پنجره ای می کشم رو به ماه .
آسمان بالای کلبه ام رو سورمه ای رنگ می کنم
پرش می کنم از ستارگانِ اميد .
ستاره هايی که فقط کافيه دستت رو دراز کنی تا بچينيشون .
و ماهِ هميشه کاملی وسط آن می کشم.
نور مهتاب به کلبه ام گرمايی می دهد گرمتر از محبت خيلی از دلها .
جلوی کلبه ام رودی می کشم که آبی دارد زلال تر از دلِ خيلی از آدمها .
آرام تر از هر آرامشی .
دور تا دور کلبه ام رو پر می کنم از درختانِ هميشه پائيز .
با برگهای شادِ زرد و قرمز و سبز و نارنجی .
و بالای هر درخت آشيانهء پرنده ای می کشم برای جفتهای عاشق .
و در آخر ،
خودم را می کشم
شاد و راضی و آروم
پر از لبخند .
ديگه چی ؟
فعلا هيچی .
همه چی دارم . گوشه ای مالِ خودم . گوشهء کامل ِ مخفیِ خودم .
و بعدا دلم اگه چيزی خواست ، فقط کافيه قلم مو رو بردارم و بکشمش .
Thursday, October 16
برگهای رنگين پائيزی قصدِ فرش کردن کوچه را دارند .
بغضِ ابر خيال ترکيدن دارد .
نارنگی در راه است .
پرنده ها بار سفر بسته اند.
باد از سرِ خوشی دنبال برگها می کند.
چنارهای قديمی ، گنجشکهای جديد را پناه می دهند.
پائيز است.
سنگ ريزه ای به پوسته ی خاطره هايم خورده است.
صدای ترک خوردن می آيد .
فکرهايم ، مثل دايره های فرار روی آب ، شکلی ثابت ندارند .
در مکثی بين بينهايتِ گذشته و بينهايتِ آينده ، می پلکم .
پائيز است .
و سنگ ريزه ای به پوسته ی خاطره هايم خورده است .
...
Wednesday, October 15
Tuesday, October 14
Monday, October 13
Friday, October 10
Thursday, October 9
يادم باشد گلدانها را آب بدهم .
خدا را شکر برای نبوغی که می ميرد و زنده می شود .
يادم باشد فردا صبح بيدار شوم.
خدا را شکر برای خلق پائيز.
يادم باشد فکرهای خوب خوب بکنم .
خدا راشکر برای سينه نقره ای آسمان .
يادم باشد سايه ها را آزاد کنم.
خدا را شکر برای گورِ ناگفتنی ها.
يادم باشد فکر نکنم.
...
Wednesday, October 8
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم ميگريند .
نمی دانم چرا ،
شايد چون اين دنيا عجيب است
شلوغ است
دروغ است و غريب است.
...
شايد برای آنکه اين دنيا پراست از ساز و از آواز
و بسيار صداهايی که دارد تار و پودی گرم
و نرم
و بسياری که بی شرم...
...
شايد برای آنکه اين دنيا کشنده ست.
درد است
درنده است
بد است
زننده است
و بيش از اين همه اسباب خنده است !
...
نمی دانم چرا ،
شايد برای آنکه اين دنيا بزرگ است
و دور است
و کور است !
*
Monday, October 6
که عشق به عادت تبديل شود.
بسيار می ترسم..
که اين روياها بسوزد و لحظه ها منفجر گردد.
بسيار می ترسم..
که شعر پايان پذيرد و تمايلات ، خفه شود.
بسيار می ترسم..
که ماه نباشد
که ديگر ابری در آسمان نماند
که باران نبارد
که درختان جنگل ها باقی نمانند
پس ..خواهش می کنم
مرا در ميان کلمات بکاری ...
Sunday, October 5
Friday, October 3
دگر بار
از ميان خاکسترها
زنده می شود.
ققنوس
شايد
از اين تکرارِ تکراری
پژمرده باشد.
ولی اين جبر زندگی ققنوس است .
پس
ققنوس
دگر بار
از ميان خاکسترها
زنده می شود .
****
When the truth is found to be lies
And all the joy within you dies
Don't you want somebody to love
Don't you need somebody to love
Wouldn't you love somebody to love
You better find somebody to love ??
Jeferson Airplane - Somebody 2 Love
Thursday, October 2
پسرک سياهه کام های گرفته اش را سياه تر می کرد.
دخترک فقط يک آغوش می خواست.
پسرک خيلی چيزهای ديگه می خواست.
دخترک حرفهايش را به ملافه های تب دارش می گفت.
پسرک نگاهش می کرد ولی نمی ديدش .
دخترک از روزهای گرم گذشته برای خود لالايی می خواند.
پسرک ضعفهايش را برايش می شمرد.
دخترک عاشق پائيز بود.
پسرک تابستان را دوست داشت.
دخترک ديگر نيست .
پسرک هست .
****
C'est Fini
Wednesday, October 1
اين چه می گويم ، نه احوال من است.
****
گفتم : سردم است.
گفت: حتی تابستان هم تمام می شود.
گفتم: تاريک منم در شب بی ماه .
گفت: از تمام پروانه های سوخته عذر می خواهم .
گفتم: چهره ام برای اين شيشه های منتظر ، تکراری ست.
گفت: گاهی ماهی ها نيز راه خانه را گم می کنند.
گفتم: من جزام فکری دارم.
گفت: چشمها را بايد شست.
گفتم: با اين همه شب تاريک چه کنم ؟
گفت: اين نيز بگذرد .
از پشت پنجرهء ماه ؛ باد زمزمه کرد :
مگذران روز سلامت به ملامت حافظ
چه توقع ز جهانِ گذران می داری؟
Sunday, September 28
دعايی بخوانم ؛ برای تمام آنهايی که در راه پيدا شدن ، گم شده اند.
امشب می خواهم
بنوشم به سلامتیِ نوشيدن .
امشب می خواهم
ليست تمام شبهايی را که نبودی ، به پنجره سنجاق کنم.
امشب می خواهم
به انتظار باران بنشينم تا بر گونه ام بوسه بزند.
امشب می خواهم
آهنگ سکوت شب را، به تو تقديم کنم.
امشب می خواهم
خودم باشم .
امشب می خواهم
از گورکن سوال کنم ؛
من
مسافرِ راه پيدا شدن با بقچه ناگفته هام ،
کی گم شدم؟
Saturday, September 27
Friday, September 26
بگو رفته پی ماه بگردد.
بگو رفته پی جعبه شيشه ايش بگردد
همون جعبه شيشه ای که هر روز دم غروب که فکرها حمله می کنند
همه شون رو جمع می کنه ، می ريزه توش ، درش رو سفت می بنده ... و حالا گمش کرده !
می شنوی ؟
صدای فاصله می آيد.
من هميشه موقع گردگيری عطسه ام می گيرد
ولی امروز از چشمهايم هم آب می آيد.
شايد چون اين خاکها قديمی اند .
من امشب تا ته شب حوصله دارم !
چون خنده هامو ..قهقه هامو به زور سيگاری از درونم بيرون کشيدم.
چون بلند بلند خوانده ام ؛
امشب در سر شوری دارم ..
چون طولانی ترين اتوبان را دويده ام
و تمام خطهای مقطع وسط اتوبان رو
به ياد برگهای پاييزی ، زير پام له کرده ام.
تمام چراغ قرمزهای زندگی را رد کرده ام .
و برای دو حلزون خطبه عقد خوانده ام.
تا مادريد آمدم و با ديدن تو گوشه آن بار نفس راحتی کشيدم.
پا روی نقطه چين ها گذاشته ام و چندين صفحه جلو رفته ام..
به زودی به فصل جديدی ميرسم.
تمام ستاره هايی که نيستند را شمرده ام !
و ابر به من مژده داد که خواهد باريد بر بالش های نرم دلتنگی .
مگر باران چقدر طاقت نباريدن دارد ؟
مستی و راستی ،
من امشب تا ته شب حوصله دارم .
Thursday, September 25
Wednesday, September 24
And most of us are not sure
If we have too much
But we'll take our chances
Because God's stopped keeping score !
I guess somewhere along the way
He must have let us all out to play
Turned his back and all God's children
Crept out the back door !
And it's hard to love
when there's so much to hate
Hanging on to hope
When there is no hope to speak of
And the wounded skies above say it's much too much too late
Well maybe we should all be praying for time !
Tuesday, September 23
و خواب از چشمانم فرار می کرد
نسيمی آمد
و من با خودم فکر می کردم بايد بروم پيش يک متخصص پوست.
يک دکترِ متخصص پوست دست !
کف دستانم از تماس با بعضی آدمها زخمی شده و می سوزد
و بعضی شبها مثل امشب
که بارون نمی ياد و مهتاب نيست ، سوزشش خيلی بيشتر می شود !
در دفتر خاطراتم مدتهاست که يک جمله خبری تنها مانده است.
دفترم پر از نقطه چين است
و گاهی دايره های سياهی که ناخواسته کشيدم.
و هميشه کسی شبيه تو کنار خيالم راه می رود
و هميشه بچه شيطونی هست که لامپ ماه را می شکند و شبم را تاريک می کند
و من راهم را گم می کنم !
ديشب که پنجرهء اتاقم باز مانده بود
قاصدکی آمد
و آرام روياهايم را نوازش داد
چشمهايم از حضور گريه خيس بود
و قاصدک در گوشم زمزمه کرد :
You're a Super Girl
And Super Girls Dont Cry !
و من تکرار کردم :
It's o.k
I got Lost on the way
But i'm a Super Girl
And Super Girls Dont Cry !
Monday, September 22
Saturday, September 20
که از جهل مطلق بيرون آمدم و سنسورهای مخم شروع به ضبط تصاوير کرد .
قبل از اين سن آدم چيزی يادش نمياد و در جهل مطلق دست و پا ميزند
- گاهی دلم برای اين دوران تنگ می شه -
چهار سال يا يکچيزی تو همين مايه ها داشتم
که قلق درست کردن يک تف آبدارِ کف دارِ حسابی رو کشف کرده بودم و کيفم کوک بود.
تمام روز کارم اين شده بود که از بالکن رو سرِ مردم پياده رو، تفِ آبدار بندازم و کيف کنم !
پنج سال يا يکچيزی تو همين مايه ها داشتم
که با داشتن يک جعبه آبرنگ نو فکر می کردم همه دنيا مال من است.
باور داشتم که خلاق ترين خالق تصاوير منم و پر از لبخند بودم .
شش سال يا يک چيزی تو همين مايه ها داشتم
که با خوردن برشهای مادربزرگ روس ام همهء خوابهای بد از يادم می رفت.
برش های داغی که هميشه با خوردنش آب دماغم راه می افتاد
و مادر بزرگ پيری که به آفتابه می گفت آفتافه و از وقتی يادمه پير بود
و از آن به بعد هم جز پير شدن کاری نکرد !
هفت سال يا يکچيزی تو همين مايه ها داشتم
که بهترين دوستم گولو ، خرس پشمالوم بود
و تمام عکسهای سری کتابهای پتسی و دوستان رو حفظ بودم
و تو هفت سوراخ قايمشون می کردم تا ديگه خواهرم نتونه محض خالی نبودنِ عريضه ، روشون برينه !
هشت سال يا يکچيزی تو همين مايه ها داشتم
که ماه رو کشف کردم.دچارش شدم و دچارش موندم.
نزديکترين ستاره به ماه ، آقای قريشی - همسا يه مون بود- که تازه مرده و رفته بود اونجا کنار ماه ، ما رو می پاييد.
و اين رازی بود بين من و آقای قريشی .
ده سال يا يکچيزی تو همين مايه ها داشتم
که از پنجرهء توالت با خدا حرف ميزدم .
خودم که نمی دونم شايد خدا بدونه چرا از همه جا ، از پنجره توالت با خدا حرف زدنم می اومد !
بزرگترين خواسته ام اين بود که مدير مدرسه کارنامه ام را گم کند.
زودتر بزرگ بشوم و همه دوستم داشته باشند.
دوازده سال يا يکچيزی تو همين مايه ها داشتم
که فهميدم صبح زود بيدار شدن کار من نيست . از اينکار متنفر بودم و به جهنم که هرگز کامروا نخواهم شد !
پانزده سال يا يکچيزی تو همين مايه ها داشتم
که نوارها و کتابهام خوشبختی ام بودند که با سرنگ خلوتم به خودم تزريق می کردم.
نيل گون بودم و ديوانهء رنگ سورمه ای .
دوست داشتم سرنوشتم را با رنگ سورمه ای بر ديوار زندگی بنويسم !
هفده سال يا يکچيزی تو همين مايه ها داشتم
که عاشق شدم و دنيا پر شد از رنگ های شاد و يک جفت چشم ميشی !
...
بيست و يکسال يا يکچيزی تو همين مايه ها داشتم
که چيزهايي در درونم شروع به اتفاق افتادن کرد. بدترين چيزها هميشه در درون آدم اتفاق می افتد. اگر اتفاق در بيرون بيافتد ، مثل وقتی که اردنگی می خوريم ، می شود زد به چاک. اما از درون غير ممکن است !
از اون به بعد رنگها شروع کردند به کمرنگ شدن. فقط شبِ سورمه ای ماند و ماهِ زرد !
و خاطره ای از کودکی ، از دوران شيرين جهل و نفهمی و خرده کاغذهای رنگی رنگی .
و خاطره هايی که دلم می خواد از ذهنم پاکشون کنم ولی حيف که مدادپاکن دست خداست !
از بيست و يکسالگی چندين و چند سال يا يکچيزی تو همين مايه ها گذشته
تا حالا بيست و اندی شمع فوت کردم و احتمالا بازم شمع هايی واسه فوت کردن مونده. ولی تحمل معطلی بيشتر از اين رو ندارم .
وقتشه که خودم رو به خودم معرفی کنم . وقتشه که من با خودم آشنا بشم حالا هرجور که از دستم بربياد. اونشو هنوز نمی دونم . ولی می دونم اين شيرجه به درون از خودخواهيم نيست . از تشنگيمه .از کور رنگيمه ...
از خيلی چيزهای ديگه هم هست که حسش نيست واست توضيح بدم و تازه از کجا معلوم تو حس شنيدنش رو داشته باشی !
Wednesday, September 17
و خدا مسلما خيلی وقت و حوصله نداره اگه ويرگولی از جاش ناراضی باشه ، پس و پيشش کنه !
درکش می کنم . منم حوصله ويرگولها رو ندارم .
و من برای خوشی و شادی حاضر نيستم کون زندگی را بليسم.
باهاش تعارفی ندارم.گور پدرش کرده !
ولی دلم می خواست ويولونی داشتم تا باهاش سکوت بنوازم .
فردا
بايد کتابهايت را بفروشم
و دختران تازه نفسی را که پرده بکارتشان ، پرده های دو گوش است به سينما ببرم
و پس از آن
بخانه ای بروم.
و پس از آن
پنی سيلين بزنم !
Monday, September 15
Sunday, September 14
Saturday, September 13
ولی ..
فردا راجع بهش فکر کنم.
فعلا ...
يکذره کمتر ..يکذره بيشتر ...
از هرچی موجود دوپا بدم مياد.
عُق !
+
The next Day :
I decided to shoot the messenger !
don't look at me like that .
I had to blame somebody & it was the first one I could have reach .
beside ,the messenger wasn't that innocent !
+
شراب و عيش نهان چيست کار بی بنياد
زديم بر صف رندان و هرچه باداباد
گره ز دل بگشا و ز سپهر ياد مکن
که فکر هيچ مهندس چنين گره نگشاد
ز انقلاب زمانه عجب مدار که چرخ
از اين فسانه هزاران هزار دارد ياد
....
قدح مگير چو حافظ مگر به نالهء چنگ
که بسته اند بر ابريشم طرب دلِ شاد !
Friday, September 12
Thursday, September 11
صورت سبزش تا جايی که براش امکان داشت قرمز شده بوده
بدجوری نفس نفس ميزد و خيس عرق بود .
گفتم چته ؟
به پشت در چسبيده بود و همينجوری بريده بريده گفت : ن ن ننجاتم بده ! يه يه يکجا قايمم ککن ! زوددد !
- بله ؟ من که نمی فهمم چی ميگی .الان حال ندارم واسم فيلم بازی کنی. يک نفس عميق بکش ، بيا اينجا بشين و مثل يک قورباغهء آدم بگو چته !؟
- ببين من الان وقت واسه گفتگوی تمدنها و اين چيزا ندارم.بتو پناه آوردم ، قايمم کن .نجاتم بده تا بعد بگم جريان چيه .
- مهمون داشتيم و من حوصله قور قورهاشو و غرغرهای بقيه رو نداشتم . پس گذاشتمش تو کمد و مجبورش کردم جريانو واسم تعريف کنه . و وقتی تعريف کرد داشتم از خنده می مردم.
سرتو درد نيارم ؛ ماجرا اين بوده که اين پسربچه عينکی جوش جوشی بچهء يکی از مهمونهای ما ، اين قورباغه ما رو می کشه يک گوشه خلوت و شروع می کنه به تعريف و تمجيد کردن ازش . اينم کيفش کوک ميشه و از اون بادهايی ميندازه تو غبغبش که فقط از قورباغه ها بر مياد و بس !
خلاصه تا بخودش مياد ميبينه يک عينک و يک عالمه جوش و يک لب قلوه ای می خواد ماچش کنه !
اينم در ميره .پسربچه هم گريه کنون دنبالش می دويده که بيا ماچت کنم پرنسس من بشی !
****
I forgot all about the September 11 !
after all, is it important ?
Wednesday, September 10
Tuesday, September 9
با زيباترين جلدی که تا به حال به چشمم آمده .
چه تب و تابی کشيدم تا بدستت آوردم.
اولش حتی دلم نمی امد بازت کنم.
نمی تونستم چشم از جلد زيبات بردارم و بخوانمت.
...بعد که بازت کردم ، تند تند و با ولع تمام شروع کردم به خواندنت .
بعد از مدتی سعی کردم هرچه يواش تر جلو برم ، تا بتونم حسابی مزه مزه ات کنم.
ولی وقتهايی بود که اصلا نمی فهميدمت و صبرم رو از دست می دادم.
پس سعی کردم جر بزنم و صفحه آخرت رو بخونم .
ولی از اونم هيچی سر در نياوردم.
برگشتم و سعی کردم دوباره و از اول ، ورق به ورق بخوانمت.
و خدا می دونه که ورق به ورق - فصل به فصل خواندمت .
گاهی بارها و بارها جمله ها رو می خواندم.
و درست هروقت که حس کردم فهميدمت ،
نفهميده بودم.
تا به امروز بارها خواندمت.
از اول تا آخر ،
گاهی فقط بعضی جمله ها رو ،
گاهی فقط آخرين يا اولين صفحاتت را.
بارها سعی کردم دورت بيندازم .
نتونستم.
بارها گوشه ای ، ته کشويی ، بالای کمدی قايمت کردم .
هرچه تونستم کردم.
ولی نتونستم از ذهنم ، از دلم ، از حافظه ام پاک ات کنم.
هميشه ،
بعد از مدتی از جايی که به خيال خودم دفنت کرده بودم ،
بيرون کشيدمت
خاک هات رو پاک کردم
شروع به دوباره خواندنت کردم
و به خودم گفتم اينبار می فهممش.
ولی
هميشه
نتونستم .
*
من نتونستم درست درکت کنم.
و به اين اعتراف می کنم .
ولی آيا تو فکر می کنی ؛
تونستی؟
Monday, September 8
همچين پاشو انداخته رو پاش
و از اون نگاهاش بهم می کنه
و از اون پک پاوارتی هاش به سيگارش ميزنه
که بيا و ببين .
بعدش همينطور که دودش رو تو صورتم فوت می کنه
با از خود راضی ترين لحنش ميگه :
"خوب شد دستت رو گرفتم بردمت چهارتا معاشرت زدی !
گرچه با زبون خوش که راه نمی افتی ؛ هميشه بايد زور اعمال کرد .
ولی خوب ، می بينم که برات خوب بوده .
اگه منو نداشتی معلوم نيست چه بلايی سرت می اومد ."
دلم می خواد سرش رو ببرم ، باهاش خورش درست کنم !
Sunday, September 7
Thursday, September 4
Wednesday, September 3
Monday, September 1
Sunday, August 31
Saturday, August 30
ولی خب چه ميشه کرد ، همينه ديگه !
بايد تو حسش باشی
و همچين گوشش بدی که با سلول هات درکش کنی .
البته الان نه !
الان تو مود زجه موره يا معاشقه با تفاله های گذشته نيستم .
ولی سناريوشو نوشتم
در اولين موقعيت اجراش می کنم.
تو تاريکی ، با نور شمع و وقتی که تا خرخره خوردی و کشيدی ،
تيکه های گذشته و شايد چند تا عکس و دستخط دور و برت باشه
و اين آهنگ .
دوباره و دوباره
و ترجيع بندش رو باهاش بلند بلند بخونی...
Have a nice rest of your life,without me
و واسه خودت حال کنی.
****
شهر آرمانی من
باکره ای است آبستن که
در هر ساعت جنينی را سقط می کند !
در آن جسدم را می فروشم
تا شعرم را بخرم .
****
امروز موش فاضلابی را ديدم
که در باب پاکيزگی سخنرانی می کرد
و کثافتها را به کيفر ، هشدار می داد
و پيرامونش
مگسها کف می زدند !
Friday, August 29
Thursday, August 28
Wednesday, August 27
Tuesday, August 26
Monday, August 25
Sunday, August 24
صبح با اولين بيب بيب ساعت چشمهامو باز کردم ،
و بلافاصله سعی کردم از جام بلند شم
باور کن راستش رو ميگم .
منتهی هرچی کردم نتونستم تکون بخورم.
به خدا اصلا من همچين خواسته ای نداشتم.
نمی دونم چرا امروز صبح که از خواب بلند شدم ،
مثل گره گوار ،تبديل به يک سوسک شده بودم.
تمام تنم مثل زره سخت شده بود ،
يک شکم گنده قهوه ای داشتم با رگه های کمانی شکل .
چندين پای نازکِ ريقو داشتم که اصلا نمی تونستم کنترلشون کنم و از جام حرکت کنم.
سعی کردم فرياد بزنم تا کسی بياد و به دادم برسه
ولی تنها صدايی که ازم در اومد يکجور جيرجيرِ غريب بود،
به خدا اصلا تقصير من نبود
مسخ شده بودم
وگرنه امکان نداشت بخوابم و نيام سرجلسه امتحان !
باور کن راستش رو ميگم !!
Friday, August 22
Wednesday, August 20
Monday, August 18
I wish that I'd sail the darkened seas
On a great big clipper ship
Going from this land here to that
I put on a sailor's suit and cap
when the smack begins to flow
I really don't care anymore
About all the Jim-Jim's in this town
And all the politicians makin' crazy sounds
And everybody puttin' everybody else down
And all the dead bodies piled up in mounds
'Cause when the smack begins to flow
Then I really don't care anymore
Ah, when the heroin is in my blood
And that blood is in my head
Then thank God that I'm as good as dead
Then thank your God that I'm not aware
And thank God that I just don't care
And I guess I just don't know
And I guess I just don't know !
Lou reed - Heroin
Saturday, August 16
پس دراز کشيدم کف اتاق .
wow..چرا تا حالا اين کار رو نکرده بودم؟
ريخت همه چی از اين زاويه فرق می کنه.
پايه های ميز به نظر بلند تر ميان ،
پرزهای فرش کاملا به چشم ميان ،
تا حالا سقف رو انقدر با دقت نديده بودم.
وقتی به تابلوها از پايين نگاه کنی به نظر مرموزتر و جالب تر ميان ،
از اين به بعد بايد چپکی آويزونشون کنم.
اِ..اين سوسکه چند وقته زير ميز مرده؟
و درست در اين لحظه بود که چشمم به کاروانسرای زير تخت افتاد !
ورسالت الهی ام رو دريافتم !
پس آستينهامو بالا زدم و افتادم به جنگ با غنائم به فراموشی سپرده شدهء زير تخت !
بعد از هشت ساعت کار بی وقفه ، يک پاکت سيگار ، دويست تا عطسه و خاک و خلی کردن سر تا پام
ديدم کلی آشغال رو دستم مونده که نه دلم مياد بندازمشون دور و نه جايی دارم که بگذارمشون.
پس به يک نتيجه مهم رسيدم ؛
گاهی در زندگی ،مهم نيست که چقدر تلاش کنی
بعضی وقتها ، بعضی چيزها ، جايی بهتر از همون جايی که بودند، ندارند !
و اگه به زندگی از همون زاويه ای هميشه نگاه می کردی ، باز هم نگاه کنی ؛
You will save your ass from lotsss of trouble
!!!!
Friday, August 15
از تعدادی سيگاری با سابقه و متعهد، برای همکاری در سيگاری ، دعوت به عمل می آيد .سيگاريان علاقمند برای شرکت در مصاحبه ، با دفتر روابط عمومی سيگاری تماس حاصل فرمايند.
ميل بزنيد : cigari@webgard.com
****
Moment
آيا تا به حال سانفرانسيسکو رفته ايد؟
آيا فيلم دائی جان ناپلئون را ديده ايد؟
آيا تا به حال گرفتار ساطور شيرعلی قصاب شده ايد؟
آيا کتاب دائی جان ناپلئون را خوانده ايد؟
اگر نه که ، بر شما واجب است .
اگر هم آری ، باز هم واجب است.
والا دروغ چرا ؟ ؛ تا قبر آ..آ...آ...آ...
بشتابيد !
دائی جان ناپلئون تقديم می کند.
****
ای تنبلای بی سوات ؛
بجنبيد که ماهی رو بايد تازه خواند.
تازه من شنيدم اين يکی فسفر مغزش هم بالاست !
Wednesday, August 13
Tuesday, August 12
Sunday, August 10
Saturday, August 9
Friday, August 8
Thursday, August 7
و من به جفتگيری گلها می انديشم ...
****
گاهی زندگی چيزی مفرح تر از يک آسانسور نيست.
يک آسانسور که هی هر روز تو رو ميبره پايين ،تا ورودی دنيا
و هر شب مياردت بالا ، تا تخت خواب ، ورودیِ دنيای خواب .
بالا
پايين
بالا
پايين
همين.
فقط گاهی اندازه اتاقک اين آسانسور فرق می کنه.
يا مدل باز شدن درش.
گاهی هم برات ، برای تنوع Careless whispers جرج مايکل رو ميزنه.
بعضی وقتها هم يک خانومه توش قايم شده ،
هی زودی تا به يک طبقه ميرسی با عشوه ميگه : طبقه همکف..پارکينگ..ورودی دنيا ..
( از من به تو نصيحت سعی نکن دنبالش بگردی ، حسابی تو يک سوراخی قايم شده و فقط عشوه خشکه مياد ! )
گاهی آينه داره ، گاهی نداره
و فقط هی ميره بالا ، مياد پايين
بالا
پايين
پايين
همين !
****
****
سکوت آينه سنگين بود
و من به خواب فرو رفتم
و قاب آينه از عکس من تهی گرديد...
Sunday, August 3
بدتر از خر موندی وسط يک دره تنگ ،
آب تا کمرت ميرسه و محکمتر از هشت تا جکوزی با تمام فشار می خوره به پاهات ،
زير پاهات کلی سنگهای قلمبه لغزونه .
تمام تلاشت اينه که قدمی به جلو برداری و نيافتی
و تمام فکر و ذکرت اينه که اگه بيافتی تو آب
خيس شدن دوربينت يا cd man ات يا موبايلت بدتره
يا خيس شدن سيگارهات ؟
و خلاصه کلی واسه خودت درگيری داری .
اونوقت حاجی برمی گرده بهت می گه:
فکر کن ، اگه همينجور که ما داريم تو اين تنگه واسه خودمون ميريم
زلزله بياد و اين سنگها بريزند اين وسط روی ما
اين دره کاملا بسته ميشه !
و شايد اونوقت وضعيتمون ناجور بشه ها ؟ نه ؟؟ !
!!!!!
Saturday, August 2
قورباغه سبز هر فرصتی که پيدا می کنه ،
شالاپی می پره تو آب .
بعد همينجور خوش و خرم ، واسه خودش شنا می کنه.
خسته که ميشه طاق باز رو آب می خوابه
از دهنش مثل فواره آب ميده بيرون.
و هی سعی می کنه آب رو با قوس بيشتری پرتاب کنه.
آخر سر هم مياد ميشينه کنار آب ، پاهاشو می گذاره تو آب
و از ليمونادی که فرمولش رو فقط خودش بلده
و هميشه يک چتر قرمز کوچولو هم توشه می خوره !
و از خوشی يک غور قورهای بلندی از ته دل می کنه
که دلم می خواد با همين دستهای خودم خفه اش کنم !
Thursday, July 31
Wednesday, July 30
****
شب
جاده
ستاره ها
کوه ها ، اون دورها .
نسيم خنک
موهات در آغوش باد.
اکسيژن در ريه هات .
بطری بغلی در دستت.
معجون انرژی زا در گلوت.
گوشهات پر از آهنگی که روحت رو مرتعش می کنه .
ديگه چی می خوای ؟
دستت رو از پنجره بيرون می بری
قطره های بارون می شينه رو دستت.
بارون ؟
آره ، بارون !
سعی کن ذهنت رو از همه چيز خالی کنی .
سعی کن جای همه چيز ، بوی خاک نم خورده رو تو ذهنت ثبت کنی .
سعی کن باشی.
سعی کن نفس بکشی.
سعی کن در شب حل بشی.
سعی کن زنده گی کنی !
ديگه چی می خوای ؟
کتاب می خری .. ولی نمی خوانی.
وارد موزه ها می شوی..ولی توانايی درک رنگ آميزی ها را نداری .
در هتل های درجه يک منرل می کنی ..ولی زندگی نداری .
زن ها عوض می کنی .. به مانند عوض کردن پيراهن هايت .. و کراوات هايت .
و عشق را به گونه ای مورد استفاده قرار می دهی ..
که گويی کفشت را از پای بيرون می آوری .
Monday, July 28
Sunday, July 27
Saturday, July 26
Thursday, July 24
Travis - Sing
Download
Baby, you've been going so crazy
Lately, nothing seems to be going right
So low, why do you have to get so low
You're so...
You've been waiting in the sun too long
But if you sing, sing, sing, sing, sing, sing
For the love you bring won't mean a thing
Unless you sing, sing, sing, sing
Colder, crying on your shoulder
Hold her, and tell her everythings gonna be fine
Surely, you've been going to early
Hurry, cause no one's gonna be stopped
But if you sing, sing, sing, sing, sing, sing ......
Wednesday, July 23
Tuesday, July 22
Sunday, July 20
Thursday, July 17
Wednesday, July 16
Tuesday, July 15
Sunday, July 13
دختران کلاسور و نان سنگک
دختران روياهای دور و اميدهای نزديک
دختران حسرت های دلپذير آوازهای شاد
رقص های ممنوع
عاشقان خشن پولادين بازو
بوی اسب ، بوی تفنگ ، بوی پِهِن مردان
دختران شب تا صبح پشت پنجره ها
بی گرمی آواز شب گردان مست
دختران بافتنی ، نه عشق !
از ناکجای هستی اين دختران
اين پسران ،
اين مردان کز کرده در گوشهء راهروها
مردان سرفروکرده در يقه پيراهن ها
مردان تعقيب تخيل در خطوط کاهی رمان ها
مردان خمودهء کتابخانه ها ، با سيخونک جعلی امتحان
مردان ترس ، نه عشق !
Friday, July 11
اون باد خنکی که بوی پوشالهای خيس رو با خودش مياره
منو ياد اولين روزهای تابستان کودکی می اندازه
که تازه کولرها رو راه می انداختيم
و برای من تنها يک معنی داشت :
پايان امتحانات
پايان مدرسه
پايان صبح زود از خواب بيدار شدن ها
شروع تابستان
سه ماه تمام آزادی
خوابيدن بی دغدغه تا لنگ ظهر
و
درياکنار.
و حالا هر وقت تابستون ميشه
و بوی پوشالهای خيس کولر به مشامم می رسه ،
دلم مثل اناری رسيده می ترکه .
دلم اون روزهای شاد و بی دغدغه کودکی رو می خواد.
دلم می خواد همون دختر بچه بودم.
تعطيلات تابستان طولانی رو در درياکنار می گذروندم .
همون شلوار پيش سينه دار سبزم رو می پوشيدم
و با پسرخاله ام و دوستانمون
از پشت بام ويلايی به پشت بام ويلايی ديگر می پريدم
از داد و فرياد صاحبان ويلا خنده کنان فرار می کردم
از درختهای نارنج همسايه بالا می رفتم
و با عجله سعی می کردم نارنجهای بيشتری از بقيه ، بچينم.
- مهم نيست اگه خارهای درخت نارنج دست و پام را می خراشه -
- مهم نيست اگه سرِ زانوی شلوارم پاره ميشه و مامانم با غرغر وصله ديگه ای بهش می زنه -
دلم می خواد باز هم ، ساعتها با سگ سه پا ی ولگردی که پيدايش کرده بوديم
و حالا مال ما بود بازی کنم.
سگ سه پايی که نمی دانم به کدامين دليل اسمش را گذاشته بوديم ؛ ودکا !
و بزرگترها به شوخی صدايش می کردند عرق سگی !
هيجان کشف کردن ميان برهای مرموز و کشف نشدهء کوچه پس کوچه های درياکنار.
روزهايی که
با باد مسابقه دو می گذاشتم
و انقدر تند می دويدم که سنجاقهای سرم
که سعی در مهار کردن موهايم داشتند
يکی بعد ديگری در باد، جا می ماندند.
و من نفس نفس زنان و شاد
با گونه هايی سرخ و موهايی آشفته ، به ويلا می رسيدم.
روزهايی که
افکارم ، مثل گيسوانم
آشفته نبود.
Wednesday, July 9
Tuesday, July 8
Monday, July 7
Sunday, July 6
Saturday, July 5
Thursday, July 3
Wednesday, July 2
Tuesday, July 1
Sunday, June 29
Saturday, June 28
يک گيتار قديمی که خيلی دوستش دارم.
گيتار اصلا ساز عالی ست. می دونم.
ولی اين گيتار من خيلی گيتار مفيدی است
و تا حالا تو زندگيش کارهای بسيار مهم و مفيدی انجام داده.
ميگی نه؟ اينهم دو مثال :
اولی:
می دونی که من يک جونور شب زی هستم ،
يک شبِ خيلی نصفه شب ،
يک فقره سوسک گندهِ سياهِ زشت ،(راستی واحد شمارش سوسک چيه؟ فقره؟ نفر؟ عدد؟ تن؟ ) تشريف آورد به زيستگاه من !
اون موقع هم اصلا وقت جيغ زدن نبود.
جيغ و داد = کشته شدن من و سوسک با هم .
جای فرار هم نداشتم بايد تو همون زيستگاه ، حداقل تا صبح می زيستم.
من و سوسک کشتن؟چه حرفها !
يک متريشم نميرم.(داستان ريشه فوبی اين قضيه باشه واسه بعد)
پس چيکار کردم؟ دمپايی برداشتم؟
دمپايی يعنی اينکه بری تو دهنِ سوسکه ! نه بابا..
گيتار رو برداشتم افتادم به تعقيب و کشتار سوسک!
با فاصله مطمئنی که گيتار عزيزم بين من و سوسک ايجاد می کرد ، موفق به انجام اين مهم شدم.
از اين حادثه يک ترکِ ماندگار در ته گيتارِ فداکار ايجاد شد.
دومی :
يکباردر عهد عتيق
می خواستيم بريم يک مهمونی بالماسکه.
(يادش بخيراون روزها همه چيز، چه هيجان انگيز بود.)
دختر دايی من گير داده بود که يک هيپی بشه.
همه چيزش ظاهرا تکميل بود ولی هی به نظرمون می اومد يکچيزيش کمه .
بعد کلی فکر کردن به اين نتيجه رسيديم که مگه هيپی بدون گيتار ميشه؟
و اين شد که گيتار عزيزِ ترک خورده ء بند زده ام ،اون شب با ما اومد بالماسکه.
ما تا قبل از اين نمی دونستم رقصيدن با گيتاری در دست چقدر سخته !
ولی چقدر باهاش آهنگ زدند و خونديم
and nothing else matters
خلاصه اينکه من يک گيتار دارم که با همه گيتارهای دنيا فرق داره
و مفيدترين گيتار دنياست
و با هيچی عوضش نمی کنم.
*پ.ن :
چيه ؟چرا همچين نگاهم می کنی قورباغه جانِ سبز؟
مگه دروغ گفتم ؟
خب من اگه بلد نيستم دو تا دلنگ دلنگ از تو اين گيتار صدا در بيارم ،
عوضش بلدم چه جوری ازش استفاده بهينه ببرم !
پس هم گيتارم با همه گيتارا فرق داره ،
هم گيتار زدن من !
Friday, June 27
Tuesday, June 24
هي از اين دنده به اون دنده ميشي ولي فايده نداره.
هي ملافه رو ميكشي روت گرمت ميشه پس ميزني سردت ميشه.
طاق باز مي خوابي خوابت نمي بره
دمر مي خوابي پاهاتو از پشت خم مي كني فايده نداره.
دستت رو از بغل تخت آويزون مي كني
به پهلو مي خوابي پاهاتو جمع مي كني بازم خوابت نمي بره.
مياي گوسفند بشماري خرتو خر ميشه .
برا خودت قصه تعريف مي كني فايده نداره
هي بالشت رو قلمبه مي كني بعد صاف مي كني فرقي تو قضيه نمي كنه.
۷ دفعه آب مي خوري
۴۸ دفعه هم ميري دستشويي
هر غلطي به ذهنت ميرسه مي كني ولي خوابت نمي بره ؟
اصلا خودت رو ناراحت نكن.راه حل كارت دست منه.
با صرف كمترين هزينه !
ديگه بيشتر از اين خودت رو مسخره نكن.
از جات بلند شو.
كتاب ادبيات قرن ۱۸ فرانسه رو بگير دستت.
به عبارت دهن پركن تر
كتاب ايستوآر دو ل ليته قتور آن فقانس او ديز ويت تي ام سي ال !!
از همون صفحه اول كه شروع كني قول ميدم به صفحه ۴ نرسيده همونجور
سيخونكي بيهوش شده باشي.
۱۰۰% garanty
Tested on animals
oops عوضي شد
!! Tested on Nilgoon
Monday, June 23
Saturday, June 21
Thursday, June 19
Wednesday, June 18
Tuesday, June 17
کاغذهای سفيد همينجور سفيد جلومه.
مدادها همينجور تراشيده اون کناره.
کتابه همينجور رو همون صفحه اول بازه.
و مغزم همينجور تعطيله .
ديدم دکارت ميگه:
" همه چيزهای تو کله ات رو پاک کن.
بعد ببين.
بعد فکر کن.
بعد بپذير!"
پس خودم رو برداشتم زدم تو کوچه ها.
گفتم شايد يکذره پاکسازی کردم.
وقتی حسابی دور شديم تازه فهميدم چه غلطی کردم.
به خودم گفتم من حاليم نبود ، تو چرا نگفتی آدم عاقل اين ساعت صبح تو اين آفتاب نمياد بيرون؟
- گفت غر نزن.حالا که اومديم ..قدم بعدی چيه؟
- هيچی به کله ام نمی رسه.اون يکذره مغز باقی مونده ام هم تو اين آفتاب بخار شد.
- حالا که اومديم بيا بريم يک ويزا بگيريم ، داشته باشيم ، اگه اوضاع خر تو خر شد بريم يک گوشه خواننده بشيم ، يک لقمه نون دربياريم.
رفتيم ويزا رو گرفتيم با نيم کيلو گيلاس آبدار که داشتند فرياد ميزدند بيا ما رو بگير.
ديگه داشتم از گرما و تشنگی سراب ميديم که خودم يک جيگرکی ديد.
عجب جای چرکی بود.
عجب نوشابه تگری و دل و قلوه و نون سنگک چسبيد.
چون جو اونجا خيلی لوطی بود مام دو تا آروغ مشتی زديم که کم نياريم و اومديم بيرون.
بعدش ديگه من بودم وخودم .
قبلا بهت گفته بودم ؟
من هرجا برم ، همراه خودم هستم.
يعنی اصلا ما دو يار جدا نشدنی هستيم !!
خلاصه من بودم و خودم و کوچه های تهرون و موتور سوارها و راننده تاکسی ها و بوق و داد و فرياد
و صد البته آفتاب !
حوصله ندارم باقيش رو تعريف کنم.
همين قدر بگم که الان دوباره برگشتم خونه.
کاغذهای سفيد همينجور سفيد جلومه.
مدادها همينجور تراشيده اون کناره.
کتابه همينجور رو همون صفحه اول بازه.
و مغزم همينجور تعطيله .
و من همينجور توالت رو بغل کردم.
آخه گفت گشنه ست ، منم دارم جيگرهای ظهر رو که نشخوار کردم ، کم کم بهش ميدم بخوره !
اوضاع خيلی خراب تر از اول ماجراست ،
ولی من يک چيز جديد کشف کردم ؛
تابستونها که هوا خيلی گرمه ،
بغل کردن توالت فرنگی که خيلی خنکه ،
کلی ميچسبه !
Saturday, June 14
Friday, June 13
Thursday, June 12
و همونطور که صورتش پشت دود غليظ محو ميشد ،
او هم در فکرهايش غرق شد.
با خودش فکر کرد ؛
پيرمردی ست در صفحه آخر کتاب زندگی
کتاب زندگی ای که صفحات زيادی داشته
بعضی صفحات بسيار سياه و پر از نوشته
و بعضی خلوت تر.
صفحه..صفحه...صفحه...
صفحه ای پشت صفحه ای ديگر
ورقی بعد ورقی ديگر
سياه و پر از نوشته.
اين جای خود.
ولی
ولی
ولی همه صفحات يک تيتر داشت.
يک تيتر درشت و يکسان.
" او تنها بود."
تنها.
وقتی به دنيا آمد تنها بود.
وقتی زندگی می کرد تنها بود.
حالا که داشت می مرد هم تنها بود.
و او تازه اين تيتر را ديده بود.
با وجود آنکه صفحات زندگيش از
بودن با فاميل
بودن با دوستان
بودن با عشاق
بودن با همکاران
بودن با رهگذرها
بودن با آدمها - انواع و اقسام - پر بود ،
او تنها بود.
وقتی در حياط مدرسه بازی می کرد ، تنها بود.
وقتی عشق می ورزيد ، تنها بود.
وقتی در مجالس و مهمانيها بود ، تنها بود.
وقتی با دوستان قهقهه خنده سر می داد ، تنها بود.
وقتی تصميم گرفت با همسرش ازدواج کند ، تنها بود.
وقتی اولين جيغ بچه اش را شنيد ، تنها بود.
سيگار ديگری روشن کرد و به خودش گفت: اين چندميته؟
اصلا مگه مهمه چندميه؟ چی ديگه می تونه مهم باشه؟
وقتی اين مهم را بفهمی که هميشه تنها بودی و تنها هستی و داری تنها می ميری.
اين صورت - بدن - دستها يا چشمهايش نبود که در تمام اين مدت هفتاد و دو سال تنها بوده،
خودش ، خودِ خودش
اونی که در درون اين جسمِ پوسيدنی چروکش بوده
روحش بوده که هميشه واقعا تنها بوده !
ت ن ه ا
يک سيگار ديگه روشن کرد.
Wednesday, June 11
Tuesday, June 10
Monday, June 9
Saturday, June 7
Wednesday, June 4
در کجای فراموشی
خانه ام را از دست دادم
و حرف هايم را
که ماه ، بی ترانه از تمام شب هايم گذشت ؟
حالا کنار آخرين قهوه تلخ
کنار همه فراموشی ها
به ياد آن صبح و شب
تمام کودکی هايم را به تو می سپارم
يعنی تمام روزهای آفتاب در آب
يعنی تمام روزهای ماه در چشم
يعنی تمام ديوارها را
که کودکان
عصرها بر آن آفتاب می کشند
و خانه ای ، کنار درختی.
يعنی تمام آمدنم را به تو می سپارم
به تو که امروز
نخستين قهوه تلخ را می نوشی
کنار آخرين قهوه تلخ.*
Tuesday, June 3
Monday, June 2
Sunday, June 1
Saturday, May 31
Friday, May 30
Wednesday, May 28
وقتيکه بزرگ شديد و اولين نگاه قلبتان را لرزاند.
وقتيکه بزرگتر شديد و نگاهها جای پای اولين نگاه را محو کرد.
وقتی که بزرگ و بزرگتر شديد و غرقاب زندگی در آغوشتان گرفت.
وقتی بزرگ و بزرگتر و خيلی بزرگتر شديد...اين شعر را بخوانيد:
بيهودگی بود..
آنشب که فريادی ..
و آنگاه ، انسانی .
آن پا به پا آموختن..
آن کوچه ها ، بازيچه ها
آن روزهای درس
دفتر . کتاب و مشق..
بيهودگی بود.
بيهودگی بود
هر مهربانی ، آشنايی
هر عشق ، هر معشوق . هر آغوش.
هر شعر..
..ديوار هم بيهودگی بود.
بيهودگی بود .
هر روز .هر شام.
هر شام و هر دوست.
اينجا و آنجا
دنيای مستی
وانگه شعار :
"هرکه هرکس دوست
هرکی خيالی در آغوش.
بانگ. نوشانوش.."
بيهودگی بود.
...
امروز
ای آنکه يکروز
با من ترا بودی حکايت
از من ترا بودی شکايت
ای آنکه ميخواندم
ای آنکه می جستم
در دفترت ، شعر
نگاهی
قصه ای
حرفی
هرگز چراغی نيست.
...
جز بيهودگی ، چشمی ، براهی نيست !*
Monday, May 26
Sunday, May 25
Saturday, May 24
Wednesday, May 21
Tuesday, May 20
Monday, May 19
Saturday, May 17
بيدارِ بيدار.
ساعت رو نگاه می کنی ، هفت صبحه !
اول به خودت ميگی باريکلا ، امروز ديگه کامروا ميشی .
بعد به خودت ميگی آخه خره ، همه روزها بايد با بيل بلندت کنند ،
اونوقت جمعه هفت صبح بيدار ميشی !!
نخير..هرچی می کنی ديگه خوابت نمی بره.
جمعه است ديگه !
ميای يک قهوه واسه خودت درست کنی،
ميبينی شير نداريد.
جمعه است ديگه !
تا ظهر دور خودت می چرخی.
342 تا کانال رو چلق چلق عوض می کنی
و تا برنامه آشپزی رو هم نگاه می کنی.
چشمهات که از کاسه در مياد ،بی خيالش ميشی .
جمعه است ديگه !
ميای نهار بخوری ،
ميبينی اين کباب کوفتی که گرفتن گوشتش خامه ،گوجه اش هم نپخته.
جمعه است ديگه !
ميگی خب دراز بکشم ، کتابم رو بخونم شايد اين دل دردی که از اين نهار کوفتی گرفتم خوب بشه.
چهار صفحه می خونی کتاب تموم ميشه. کتاب نخونده ديگه ای هم نداری.
جمعه است ديگه !
ديگه داری از شدت کلافگی خفه ميشی.
ميگی پاشم برم کارواش ، يک هوايی هم بخورم.
ميبينی روپوشت از دهن گاو در اومده ،گيرم دادی همين رو بپوشی.
اتو رو برميداری ميگذاری رو درجه هزار،خب اونم روپوشت رو می سوزونه.
جمعه است ديگه !
سوار ماشين ميشی ، راه می افتی، می بينی ريپ ميزنه.
يادت می افته دو روزه اين لامپ بدبختش روشنه ،داره فرياد ميزنه من يک قطره بنزين ندارم.
همه پمپ ها شلوغه ،غير يکی.
اين مردم مغز خر خوردن؟ چرا نميرن از اين بنزين بزنند ، وايسادن تو صف واسه چی؟
آقا پر لطفا ! ممنون ..چقدر شد؟
3200 تومن؟؟؟؟؟؟! چه خبره؟ جنگه؟ من همش دوزار بنزين تو باکم جا ميشه !؟
سواد دارم؟ آره به گمانم.. اِ ؟ اين سوپر گوگوليه؟ واسه همينه داشت مگس می پَروند؟
پس مردم مغز خر نخوردن؟
جمعه است ديگه !
بيرون همه مردن. برميگردی خونه .ميری سراغ کامپيوتر.
بگذار اول چک کنم ببينم چقدر اکانت دارم.
Your remaining account : 1 epsilon
جمعه است ديگه !
يالا جون بکن ، اول ميل چک کن.
In box :12 new
يوهو..من زنده ام. مردم منو يادشون نرفته. يک نگاه سريع می اندازم.
اولی : Look & feel 20 years younger
دومی : lower your debt
سومی : Melt away pounds & inches today
باقيشم بگم؟
جمعه است ديگه !
بشين چهار خط درس بخون .ثواب داره.
کتاب رو باز می کنم. واليم 8 هم نبايد انقدر قوی باشه.
سه سوت بعدش از شدت خواب نمی تونم چشمهامو باز نگه دارم.
کتاب رو صورت..خوابم ميبره.
جمعه است ديگه !
از خواب بيدار ميشی.
هوا تاريکه . صدای اذان مياد. خونه ساکته. دهنت مزه گه ميده. سرت درد ميکنه.
دلت داره ميترکه.
پاکت سيگارت رو در مياری. خالی ِ خاليه !
جمعه است ديگه !
ساعت ده شبه.
ديگه چيزی نمونده تموم شه. طاقت بيار!
بيا به يکی زنگ بزن ،ببين خونه ملتم ،امروز جمعه است؟
- سلام ناجور ، اينجا اوضاع ناجوره ، اونجام ناجوره؟
صدای دامبولی و حرف زدن ملت تو پس زمينه مياد.
- سلام. تو کی هستی؟ اِ ..تويی ؟ خوبی؟
- مثل اينکه تو خيلی خوبی !!!!
- الان وقت زنگ زدنه ؟ ملت همه اينجان. زنگ زدم تو هم بيای خواب بودی.بهت نگفتن؟ برنامه يکهو جور شد.. جمع مفرحی شده..جات خاليه..همه هستن..سلام ميرسونند...
- @#&*×** !!!!!!
جمعه است ديگه !
پا ميشی ميای همه اينها رو مکتوب کنی که شايد دلت خنک شه.
بفهمی نفهمی
همه رو مينويسی
ميزنی
Post & Publish
يکهو قارت اونجا می نويسه :
the page can not be fucking displayed
هرچی ريسيده بودی پنبه ميشه !
جمعه است ديگه !